بخشی از دفتر خاطرات معصومه بیگلری نظر ملقب به مهتاب @Maht
بخشی از دفتر خاطرات معصومه بیگلری نظر ملقب به مهتاب @Mahtab.kh
مامان بابای عزیزم ، میشه یه ذره از وقتتونو بگیرم؟ آخه به اندازه تمام سکوتام حرف دارم همیشه بهم طعنه میزدین که با ۱۵-۱۶ سال سنّت با کی حرف میزنی که تا ۲-۳ صبح بیداری ، ولی هیچ وقت از خودتون نپرسیدین لابد یه دردی داره که از فشار این دردا خوابش نمیبره هیچ وقت به خودتون نگفتین یه بار بشینم پای حرفاشو به جای اینکه به خاطر کارای احمقانش سرزنشش کنم ، بشم سنگ صبورش اونقدری بهش آرامش بدم که دیگه درداشو تو خودش نریزه ؛ مگه من ازتون چی خواستم جز یه گوشِ شنوا و یه دل که بشه محرم رازام ؟!مامان خودِ تو ، اصن یه لحظه با خودت گفتی چرا دختر شر و شیطون و همیشه خندونت ، یهویی انقدر گوشه گیر و ساکت شده ؟! گشتی دنبال علتش مامانی تو از نظر خودت مادر نمونه ای هستی ، چرا؟! چون ازم کارِ خونه مث غذا پختن و اتوی لباسو این حرفا نمیخوای خودتو غرق کردی توی کارای خونه و به اصطلاح خانه داری ! ولی مامانم تو هیچ وقت نفهمیدی که دختر کوچولوت یکم ، فقط یکم توجه میخواد🙈تا اومدم باهات حرف بزنم سرم داد کشیدی که : از آشپزخونه برو بیرون ، دستو پا گیری!!! مامان اصن فهمیدی حس اضافه بودن چقدر میتونه آدمو خورد کنه و من بازهم مجبور میشدم برم کنج اتاقمو خودمو با دنیای مجازی سرگرم کنم که روزم بشه شبو ، شبم بشه روز مامان جون تو هیچ وقت نفهمیدی چرا همه ی آهنگای گوشیم دِپِه! تو نفهمیدی شبا صدای هق هقم توی بالشت خفه میشه البته دروغ چرا!! یه شب فهمیدی دارم گریه میکنم . ازم نپرسیدی چرا داری اشک میریزی، سرم فریاد کشیدی که : چرا آرایشتو پاک نکردی !؟ رو بالشی سیاه شد .بابایی! توام همینطور. اصلا یادت هست که دختری هم داری ؟! تامیای خونه یه آبی به صورت قشنگت میزنیو و شام خورده-نخورده ، اون کاغذای مسخرهِ اداری ، پهن میشن روی میز و فراموش میکنی که اینجا خونست نه محیط کار!!! بعداز اونم که کانالایی مث اخبارشبکه BBC میش خانوادت مامان بابای خوبم ، شماها هیچ وقت خوب نبودین ! مامان یادته روزی که دستت روم بلند شد ؟بهم گفتی بروخودتو بکش.منن رفتم مامانی ولی دوستام بیشتردوسم داشتن شایدم دلشون برام سوخت. بابا یادته شبی که سرم فریاد کشیدی چون یکم از لاک سیاه ریخته بود روی رومیزی یادته وقتی دلم نمیومدجوابتون وبدم ک ناراحت نشی حرصمو رو دراتاقم خالی میکردم توهم دوباره سرم دادمیزدی.هیچ وقت با خودتون فک نکردین که چرا دنیای رنگی رنگی این دختر یهویی شد سیاهِ مطلق ! نفهمیدین دخترتون تا چه حد دل نازکُ شکننده شده اون قدری که با یه بحث کوچولو بغض میکنه ومیزنه زیرگریه،بــابـا دارن ب دخترت میگن عقده ای!! از همه چیز حتی خودش متنفر میشه. فک کنم براتون سخت باشه که بگم ازتون متنفرم،نه
مامان بابای عزیزم ، میشه یه ذره از وقتتونو بگیرم؟ آخه به اندازه تمام سکوتام حرف دارم همیشه بهم طعنه میزدین که با ۱۵-۱۶ سال سنّت با کی حرف میزنی که تا ۲-۳ صبح بیداری ، ولی هیچ وقت از خودتون نپرسیدین لابد یه دردی داره که از فشار این دردا خوابش نمیبره هیچ وقت به خودتون نگفتین یه بار بشینم پای حرفاشو به جای اینکه به خاطر کارای احمقانش سرزنشش کنم ، بشم سنگ صبورش اونقدری بهش آرامش بدم که دیگه درداشو تو خودش نریزه ؛ مگه من ازتون چی خواستم جز یه گوشِ شنوا و یه دل که بشه محرم رازام ؟!مامان خودِ تو ، اصن یه لحظه با خودت گفتی چرا دختر شر و شیطون و همیشه خندونت ، یهویی انقدر گوشه گیر و ساکت شده ؟! گشتی دنبال علتش مامانی تو از نظر خودت مادر نمونه ای هستی ، چرا؟! چون ازم کارِ خونه مث غذا پختن و اتوی لباسو این حرفا نمیخوای خودتو غرق کردی توی کارای خونه و به اصطلاح خانه داری ! ولی مامانم تو هیچ وقت نفهمیدی که دختر کوچولوت یکم ، فقط یکم توجه میخواد🙈تا اومدم باهات حرف بزنم سرم داد کشیدی که : از آشپزخونه برو بیرون ، دستو پا گیری!!! مامان اصن فهمیدی حس اضافه بودن چقدر میتونه آدمو خورد کنه و من بازهم مجبور میشدم برم کنج اتاقمو خودمو با دنیای مجازی سرگرم کنم که روزم بشه شبو ، شبم بشه روز مامان جون تو هیچ وقت نفهمیدی چرا همه ی آهنگای گوشیم دِپِه! تو نفهمیدی شبا صدای هق هقم توی بالشت خفه میشه البته دروغ چرا!! یه شب فهمیدی دارم گریه میکنم . ازم نپرسیدی چرا داری اشک میریزی، سرم فریاد کشیدی که : چرا آرایشتو پاک نکردی !؟ رو بالشی سیاه شد .بابایی! توام همینطور. اصلا یادت هست که دختری هم داری ؟! تامیای خونه یه آبی به صورت قشنگت میزنیو و شام خورده-نخورده ، اون کاغذای مسخرهِ اداری ، پهن میشن روی میز و فراموش میکنی که اینجا خونست نه محیط کار!!! بعداز اونم که کانالایی مث اخبارشبکه BBC میش خانوادت مامان بابای خوبم ، شماها هیچ وقت خوب نبودین ! مامان یادته روزی که دستت روم بلند شد ؟بهم گفتی بروخودتو بکش.منن رفتم مامانی ولی دوستام بیشتردوسم داشتن شایدم دلشون برام سوخت. بابا یادته شبی که سرم فریاد کشیدی چون یکم از لاک سیاه ریخته بود روی رومیزی یادته وقتی دلم نمیومدجوابتون وبدم ک ناراحت نشی حرصمو رو دراتاقم خالی میکردم توهم دوباره سرم دادمیزدی.هیچ وقت با خودتون فک نکردین که چرا دنیای رنگی رنگی این دختر یهویی شد سیاهِ مطلق ! نفهمیدین دخترتون تا چه حد دل نازکُ شکننده شده اون قدری که با یه بحث کوچولو بغض میکنه ومیزنه زیرگریه،بــابـا دارن ب دخترت میگن عقده ای!! از همه چیز حتی خودش متنفر میشه. فک کنم براتون سخت باشه که بگم ازتون متنفرم،نه
۱۴.۱k
۰۴ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۳۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.