🌼گیسوی شب🌼 پارت ششم ...
🌼گیسوی شب🌼 #پارت ششم ...
آریا :
مامان سرزنش بار نگاهم کرد وگفت : تو هنوز این عادت کنار نزاشتی بچه ..تو چقدر کنجکاوی
دستشو به گونه ام کشید وگفت : میگم عزیزم ...حالا تو بگو آقا جونت چی گفت ؟!
- همه چیز سرسری براش گفتم انگار خودش می دونست گفت میتونه مشکلات بابا رو حل کنه به بابا گفتم رو ترش کرد
مامان آهی کشید وگفت : بابات همیشه لج می کنه نمی دونم کی میخواد دست از لجبازی برداره
- منو که گیج کردید مامان ....راستی شما می دونستید آقا جون راضی میشه بریم اونجا
مامان لبخند زدوگفت : می دونی که آقا جونت چقدر مهربونه
- من که نفهمیدم چی به چیه
مامان : میرم نهار رو آماده کنم بیا پایین
- چشم
مامان که رفت نشستم رو مبل راحتی وافکارمو جم جور کردم که شاید چیزی دستگیرم بشه ولی عمرا
فقط می دونستم این وسط بابامه که نمیخواد با آقا جون حرف بزنه تو هر مهمونی وجشنی شرکت می کرد با آقا جون سلام می کرد وحالش رو می پرسید ولی دیگه بعدش سکوت می کرد نمی دونستم این سکوت برای چیه وجالب این بود هیچ وقت با زن عمو فرید حرف نزد کلافه بلند شدم ولباسهام رو عوض کردم یه اسلش مشکی وهودی سفید پوشیدم ورفتم پایین رفتم دسشویی دست صورتمو شستم ورفتم طرف میز غذا خوری مامان میز رو چیده بود بابا نشسته بود وتو فکر بود مامان با آوردن دیس برنج نشست روبه روی من وگفت : خوب فرشاد جان وسایلتو بردارم چی بردارم اصلا من که نمی دونم
بابا نگاهی کوتاه به مامان انداخت وگفت : نمی دونم باید با آقا جون حرف بزنم
منو مامان همدیگرو نگاه کردیم
بابا غذا کشید وگفت : چیه اینجوری نگاه می کنید
مامان دو دل گفت : یعنی میخوای...میخوای که
بابا خیلی جدی گفت : بله خانم
مامان ذوق کرد خندم گرفت بابا هم خندش گرفت وگفت : بعد از نهار میرم اونجا کاش خودم زودتر می رفتم
مامان : آره فرشاد اینجوری بهتره آریا بچه اس کاش ...
- عه مامان
بابا لبخندی کمرنگ زدوگفت : اینجوری بهتر بود منو آریا نداریم اون تنها بچه ای منه
مامان لبخند زد ودیگه چیزی نگفت تو سکوت نهارمون رو خوردیم بعد از نهار من رفتم اتاقم که وسایلمو بردارم ولی نمی دونم چرا خوابم گرفت وراحت تو تخت گرفتم خوابیدم
آریا :
مامان سرزنش بار نگاهم کرد وگفت : تو هنوز این عادت کنار نزاشتی بچه ..تو چقدر کنجکاوی
دستشو به گونه ام کشید وگفت : میگم عزیزم ...حالا تو بگو آقا جونت چی گفت ؟!
- همه چیز سرسری براش گفتم انگار خودش می دونست گفت میتونه مشکلات بابا رو حل کنه به بابا گفتم رو ترش کرد
مامان آهی کشید وگفت : بابات همیشه لج می کنه نمی دونم کی میخواد دست از لجبازی برداره
- منو که گیج کردید مامان ....راستی شما می دونستید آقا جون راضی میشه بریم اونجا
مامان لبخند زدوگفت : می دونی که آقا جونت چقدر مهربونه
- من که نفهمیدم چی به چیه
مامان : میرم نهار رو آماده کنم بیا پایین
- چشم
مامان که رفت نشستم رو مبل راحتی وافکارمو جم جور کردم که شاید چیزی دستگیرم بشه ولی عمرا
فقط می دونستم این وسط بابامه که نمیخواد با آقا جون حرف بزنه تو هر مهمونی وجشنی شرکت می کرد با آقا جون سلام می کرد وحالش رو می پرسید ولی دیگه بعدش سکوت می کرد نمی دونستم این سکوت برای چیه وجالب این بود هیچ وقت با زن عمو فرید حرف نزد کلافه بلند شدم ولباسهام رو عوض کردم یه اسلش مشکی وهودی سفید پوشیدم ورفتم پایین رفتم دسشویی دست صورتمو شستم ورفتم طرف میز غذا خوری مامان میز رو چیده بود بابا نشسته بود وتو فکر بود مامان با آوردن دیس برنج نشست روبه روی من وگفت : خوب فرشاد جان وسایلتو بردارم چی بردارم اصلا من که نمی دونم
بابا نگاهی کوتاه به مامان انداخت وگفت : نمی دونم باید با آقا جون حرف بزنم
منو مامان همدیگرو نگاه کردیم
بابا غذا کشید وگفت : چیه اینجوری نگاه می کنید
مامان دو دل گفت : یعنی میخوای...میخوای که
بابا خیلی جدی گفت : بله خانم
مامان ذوق کرد خندم گرفت بابا هم خندش گرفت وگفت : بعد از نهار میرم اونجا کاش خودم زودتر می رفتم
مامان : آره فرشاد اینجوری بهتره آریا بچه اس کاش ...
- عه مامان
بابا لبخندی کمرنگ زدوگفت : اینجوری بهتر بود منو آریا نداریم اون تنها بچه ای منه
مامان لبخند زد ودیگه چیزی نگفت تو سکوت نهارمون رو خوردیم بعد از نهار من رفتم اتاقم که وسایلمو بردارم ولی نمی دونم چرا خوابم گرفت وراحت تو تخت گرفتم خوابیدم
۴۳.۰k
۰۷ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.