🌼گیسوی شب🌼
🌼گیسوی شب🌼
#پارت یازدهم ...
گیسو:
گلین ومامان بابا بود وسرویس بهداشتی
طبقه ای پایین بزرگتر بود یه سالن خیلی بزرگ مبله اونم مبلمان سلطنتی یه دست میز غذاخوری سلطنتی ست مبلمان که یه گوشه سالن بود ونزدیک به آشپزخونه آشپزخونه هم یه بزرگ بود ومجهز وسالن نهار خوری دنجی داشت که میز غذا خوری دوازده نفره ای هم اونجا بود با چندتا بوفه پر از ظرف های چینی قدیمی یه طر ف دیگه هم دوتا اتاق بود که یکی مطعلق به آقا جون اینا بود ویکی اش با طراحی سنتی تزئین شده بود که سلیقه ای خودم بودوخیلی قشنگ بود اونجا هم بین اتاق ها سرویس بهداشتی بود
- خواهری بریم بالا
دست گلین رو که به طرفم دراز شده بود رو گرفتم وبلند شدم وگفتم : رفتن
گلین با ذوق گفت : وای چقدر خوبه که عمو اینا میان اینجا
متعجب نگاهش کردم وگفتم : خوشحالی ؟
گلین متعجب خنده از لبهاش محو شد وگفت : مگه تو نیستی ؟
- چرا! ولی اونا همین نزدیکی ما زندگی می کردن
گلین اخمی کرد وگفت : ولی سالی یه بارم نمی دیدیمشون ولی از فردا میان اینجا وآقا جون وخانم جون کلی خوشحالن مامانی رو بگو
لبخند زدم وتو دلم گفتم من از همه خوشحالترم خواهری
با هم از پله ها رفتیم بالا وهر کی به اتاقش رفت آماده ای خواب شدم ولباس خواب راحت آبی رنگم رو که تا زیر زانوم بود وپوشیدم ورفتم برم مسواک بزنم که با صدای مامان سرجام میخکوب شدم مامان داشت گریه می کرد متعجب رفتم جلوتر در اتاق مامان وبابا باز بود وقشنگ صدای گریه ای مادر میومد وبعدم صدای بم بابا که آروم گفت : کافیه گلناز تصمیمی که آقاجون گرفته فرشادم کلی مشکل دار کلی بدهی داره انشالازود خودش رو جم جور می کنه واز اینجا میرن
مامان میون گریه گفت : ندیدی نگاه نفرت انگیزش رو ندیدی فرید مگه من مقصرم ...مگه من مقصرم ...
فرید : نیستی گلنازتو رو خدا آروم باش نمیخوای که بچه ها چیزی بفهمن میدونی که آقا جون چقدر نگران آریاست تو یه کاری نکن که بچه ها شک کنن
مامان آروم شده بود وبا صدای پر از بغضی گفت : کاش هیچ وقت نمیومدن اینجا کاش نیان اینجا ...من دوتا دختر دارم ...
اینبار بابا با صدای دلخوری گفت : کافیه گلناز ...باشه دیگه درموردش حرف نمی زنیم
#پارت یازدهم ...
گیسو:
گلین ومامان بابا بود وسرویس بهداشتی
طبقه ای پایین بزرگتر بود یه سالن خیلی بزرگ مبله اونم مبلمان سلطنتی یه دست میز غذاخوری سلطنتی ست مبلمان که یه گوشه سالن بود ونزدیک به آشپزخونه آشپزخونه هم یه بزرگ بود ومجهز وسالن نهار خوری دنجی داشت که میز غذا خوری دوازده نفره ای هم اونجا بود با چندتا بوفه پر از ظرف های چینی قدیمی یه طر ف دیگه هم دوتا اتاق بود که یکی مطعلق به آقا جون اینا بود ویکی اش با طراحی سنتی تزئین شده بود که سلیقه ای خودم بودوخیلی قشنگ بود اونجا هم بین اتاق ها سرویس بهداشتی بود
- خواهری بریم بالا
دست گلین رو که به طرفم دراز شده بود رو گرفتم وبلند شدم وگفتم : رفتن
گلین با ذوق گفت : وای چقدر خوبه که عمو اینا میان اینجا
متعجب نگاهش کردم وگفتم : خوشحالی ؟
گلین متعجب خنده از لبهاش محو شد وگفت : مگه تو نیستی ؟
- چرا! ولی اونا همین نزدیکی ما زندگی می کردن
گلین اخمی کرد وگفت : ولی سالی یه بارم نمی دیدیمشون ولی از فردا میان اینجا وآقا جون وخانم جون کلی خوشحالن مامانی رو بگو
لبخند زدم وتو دلم گفتم من از همه خوشحالترم خواهری
با هم از پله ها رفتیم بالا وهر کی به اتاقش رفت آماده ای خواب شدم ولباس خواب راحت آبی رنگم رو که تا زیر زانوم بود وپوشیدم ورفتم برم مسواک بزنم که با صدای مامان سرجام میخکوب شدم مامان داشت گریه می کرد متعجب رفتم جلوتر در اتاق مامان وبابا باز بود وقشنگ صدای گریه ای مادر میومد وبعدم صدای بم بابا که آروم گفت : کافیه گلناز تصمیمی که آقاجون گرفته فرشادم کلی مشکل دار کلی بدهی داره انشالازود خودش رو جم جور می کنه واز اینجا میرن
مامان میون گریه گفت : ندیدی نگاه نفرت انگیزش رو ندیدی فرید مگه من مقصرم ...مگه من مقصرم ...
فرید : نیستی گلنازتو رو خدا آروم باش نمیخوای که بچه ها چیزی بفهمن میدونی که آقا جون چقدر نگران آریاست تو یه کاری نکن که بچه ها شک کنن
مامان آروم شده بود وبا صدای پر از بغضی گفت : کاش هیچ وقت نمیومدن اینجا کاش نیان اینجا ...من دوتا دختر دارم ...
اینبار بابا با صدای دلخوری گفت : کافیه گلناز ...باشه دیگه درموردش حرف نمی زنیم
۱۱.۵k
۰۹ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.