رمان
#پارت۴😍
ترنم:بی حرف از اتاق کار زدم بیرون.عوضی از خودراضی معلوم نیس از من چی میخاد مگه من پارتنرنشم یا خدمتکارشم ک کاراشو انجام بدم اگه مجبور ب این کار نبودم حتی ی لحظه هم نمیموندم.پشت میز کارم نشستم.
****************************************************شب ساعت ۱۰رسیدم خونه با طاها سلام احوال پرسی کردم
طاها:خسته نباشی خواهر خوشکلم،اولین روز کاریت چطور بود؟
چطور بهش میگفتم کسی ک خواهرتو با ماشین زیر کرده و بهش تهمت هرزگی میزنه رئیسمه
با لبخند گفتم:خوب بود داداش،من میریم بخوابم خیلی خستم
بوسه ایی پر محبت ب سرم زد.
روز ب روز حالش بدتر میشد.طاها تنها کسم بود اگه چیزیش میشد من بی کس میشدم خدایا داداشمو ازم نگیر خواهش میکنم بدونی ک چیزی بخورم ب اتاقم رفتم لباسامو عوض کردمو ب خواب رفتم.
****************************************************
صبح ساعت ۷بانور افتاب بیدار شدم کلافه و خسته دستامو توی موهای بلندم چنگ زدم.صورتمو شستم،ی مانتو مینی مالی زرد شلوار جین ابی و شال و کیف و کفش مشکی پوشیدم و اروم بی حرف از خونه زدم بیرون.
****ب ادرس خونه ی اون بی شخصیت رفتم.وقتی رسیدم احساس کردم چشمام از گشادی داره میوفته زمین باورم نمیشد این خونس یا قصر!داخل حیاط شدم همه جا پر از گل و درخت بود وسط حیاط ی استختر بزرگ بود.مثل بهشت بود،یهو ب خودم امدم زدم تو سرم و با خودم گفتم:خاک تو سر ندیدت کنن انگار مثلا عمارت ب این بزرگی ندیدی. باحرف خودم خندم گرفت خب معلومه ندیدم😂داخل عمارت شدم واقعا محشر بود دکراسیون ترکیبی از رنگ های مشکی توسی و سفید بود درسته رنگای تیره ب کار رفته بود اما لامصب چ سلیقه ایی داشت.
محو تماشا بودم ک صداش ب گوشم رسید
ارشیا:تصمیمت جدی شد؟
_سلام،ببخشید منظورت چیه؟
پوزخند مسخره ایی زد و گفت:ک تورم کنی؟
عوضی با چ عرجتی همش درحال توهین ب منه
_ببخشید ارشیا خان من نمیدونم شما طبق چ چیزی ب من توهین میکنین درسته رئیس منید اما حق بد حرف زدن بامنو نداری بهتره حرمت ها رو نگه داری....
هنوز حرفم تمام نشده بود ک درد زیادی روی بازوم احساس کرد از درد چشامو روی هم فشار دادم چشامو ک باز کردم با دوجفت تیله خاکستری روشن مواجه شدم با اون چشا ادمو توی خودش غرق میکرد با صداش ب خودم امدم اما نگامو از نگاش نگرفتم
ارشیا:من خودمممم بهتر میدونم با دختری مثل تو چطور رفتار کنم از درد شدید اروم ناله کردم و گفتم:دستمو ول کن دردم گرفت
دستشو از دور بازوم برداشت.ب سمت میز صبحانه رفت و نشست.منم تو جای خودم خشک ایستاده بودم واقعا تا حالا ب پرویی و بی ادبی این پسر ندیده بودم با صداش رومو برگردوندم سمتش
ارشیا:اگه میخای اونجا باشی و تماشام کنی ک اخراجت کنم!
بی حرف ب سمت اتاق کاری ک تو عمارت داشت وارد شدیم قردادا و پرونده ها رو طبق برنامه کاریش انجام دادم و از عمارت زدیم بیرون
****************************************************
ارشیا:داخل شرکت شدیم و بی حرف ب اتاق کارم رفتم تا شب کارام تمام شد از اتاق زدم بیرون توی راه باخودم فک میکردم ک چرا باوجود تمام حرفای من و تحقیری ک بهش کردم شکایت نکرد او چیزی نگفتم چرا در برابر کارم ازم پول نخواست برا عجیب بود ک ی دختر چطور میتونه وقتی پستش ب من بخوره بی توجه باشه خب شاید این ترفند جدید برای تور کردنه اما کور خونده دختره دست پا چلفتی.
****************************************************
یک ماه بعد
ترنم:یک ماهی از کارم توی شرکت میگذشت کم کم خودمو جمع کرده بودم اما حال طاها خوب نبود دکترا قطع امید کرده بودن تو اتاقم رو به رو پنجره کوچیک نشسته بودم و با خدا حرف میزدم تو این چندسال ک مادرم نبود فقط خدا ب حرفای دلم گوش میداد میدونم ک جوابی ازش نمیگیرم اما دلم گرم میشد و خالی از بغض و شکایت میشدم اروم زمزمه میکردم:خدایا!میبینی ی دختر ۲۲ساله چقد تنهاس ن پدری بالای سرش داره و ن مادری خدایا خودت میدونی من غیر از طاها هیچکسو توی زندگیم ندارم خدایا داداشم داره کم کم ولم میکنه اخه این انصافه اگه اون بره من میمیرم کاش منم با خودش ببره من تنهایی بی خانواده چیکار کنم کجا برم ب امید کی زنده باشم؟
توی همون حالت صدای گریم بلندشد نخواستم طاها صدای گریمو بشنوه چون تنها من بودم ک بهش امید میدادم اگه میدید منم نا امید شدم بیشتر پر پر میشد دستمو جلوی دهنم گذاشتم و اشک ریختم روی تخت خوابیدم.
ترنم:بی حرف از اتاق کار زدم بیرون.عوضی از خودراضی معلوم نیس از من چی میخاد مگه من پارتنرنشم یا خدمتکارشم ک کاراشو انجام بدم اگه مجبور ب این کار نبودم حتی ی لحظه هم نمیموندم.پشت میز کارم نشستم.
****************************************************شب ساعت ۱۰رسیدم خونه با طاها سلام احوال پرسی کردم
طاها:خسته نباشی خواهر خوشکلم،اولین روز کاریت چطور بود؟
چطور بهش میگفتم کسی ک خواهرتو با ماشین زیر کرده و بهش تهمت هرزگی میزنه رئیسمه
با لبخند گفتم:خوب بود داداش،من میریم بخوابم خیلی خستم
بوسه ایی پر محبت ب سرم زد.
روز ب روز حالش بدتر میشد.طاها تنها کسم بود اگه چیزیش میشد من بی کس میشدم خدایا داداشمو ازم نگیر خواهش میکنم بدونی ک چیزی بخورم ب اتاقم رفتم لباسامو عوض کردمو ب خواب رفتم.
****************************************************
صبح ساعت ۷بانور افتاب بیدار شدم کلافه و خسته دستامو توی موهای بلندم چنگ زدم.صورتمو شستم،ی مانتو مینی مالی زرد شلوار جین ابی و شال و کیف و کفش مشکی پوشیدم و اروم بی حرف از خونه زدم بیرون.
****ب ادرس خونه ی اون بی شخصیت رفتم.وقتی رسیدم احساس کردم چشمام از گشادی داره میوفته زمین باورم نمیشد این خونس یا قصر!داخل حیاط شدم همه جا پر از گل و درخت بود وسط حیاط ی استختر بزرگ بود.مثل بهشت بود،یهو ب خودم امدم زدم تو سرم و با خودم گفتم:خاک تو سر ندیدت کنن انگار مثلا عمارت ب این بزرگی ندیدی. باحرف خودم خندم گرفت خب معلومه ندیدم😂داخل عمارت شدم واقعا محشر بود دکراسیون ترکیبی از رنگ های مشکی توسی و سفید بود درسته رنگای تیره ب کار رفته بود اما لامصب چ سلیقه ایی داشت.
محو تماشا بودم ک صداش ب گوشم رسید
ارشیا:تصمیمت جدی شد؟
_سلام،ببخشید منظورت چیه؟
پوزخند مسخره ایی زد و گفت:ک تورم کنی؟
عوضی با چ عرجتی همش درحال توهین ب منه
_ببخشید ارشیا خان من نمیدونم شما طبق چ چیزی ب من توهین میکنین درسته رئیس منید اما حق بد حرف زدن بامنو نداری بهتره حرمت ها رو نگه داری....
هنوز حرفم تمام نشده بود ک درد زیادی روی بازوم احساس کرد از درد چشامو روی هم فشار دادم چشامو ک باز کردم با دوجفت تیله خاکستری روشن مواجه شدم با اون چشا ادمو توی خودش غرق میکرد با صداش ب خودم امدم اما نگامو از نگاش نگرفتم
ارشیا:من خودمممم بهتر میدونم با دختری مثل تو چطور رفتار کنم از درد شدید اروم ناله کردم و گفتم:دستمو ول کن دردم گرفت
دستشو از دور بازوم برداشت.ب سمت میز صبحانه رفت و نشست.منم تو جای خودم خشک ایستاده بودم واقعا تا حالا ب پرویی و بی ادبی این پسر ندیده بودم با صداش رومو برگردوندم سمتش
ارشیا:اگه میخای اونجا باشی و تماشام کنی ک اخراجت کنم!
بی حرف ب سمت اتاق کاری ک تو عمارت داشت وارد شدیم قردادا و پرونده ها رو طبق برنامه کاریش انجام دادم و از عمارت زدیم بیرون
****************************************************
ارشیا:داخل شرکت شدیم و بی حرف ب اتاق کارم رفتم تا شب کارام تمام شد از اتاق زدم بیرون توی راه باخودم فک میکردم ک چرا باوجود تمام حرفای من و تحقیری ک بهش کردم شکایت نکرد او چیزی نگفتم چرا در برابر کارم ازم پول نخواست برا عجیب بود ک ی دختر چطور میتونه وقتی پستش ب من بخوره بی توجه باشه خب شاید این ترفند جدید برای تور کردنه اما کور خونده دختره دست پا چلفتی.
****************************************************
یک ماه بعد
ترنم:یک ماهی از کارم توی شرکت میگذشت کم کم خودمو جمع کرده بودم اما حال طاها خوب نبود دکترا قطع امید کرده بودن تو اتاقم رو به رو پنجره کوچیک نشسته بودم و با خدا حرف میزدم تو این چندسال ک مادرم نبود فقط خدا ب حرفای دلم گوش میداد میدونم ک جوابی ازش نمیگیرم اما دلم گرم میشد و خالی از بغض و شکایت میشدم اروم زمزمه میکردم:خدایا!میبینی ی دختر ۲۲ساله چقد تنهاس ن پدری بالای سرش داره و ن مادری خدایا خودت میدونی من غیر از طاها هیچکسو توی زندگیم ندارم خدایا داداشم داره کم کم ولم میکنه اخه این انصافه اگه اون بره من میمیرم کاش منم با خودش ببره من تنهایی بی خانواده چیکار کنم کجا برم ب امید کی زنده باشم؟
توی همون حالت صدای گریم بلندشد نخواستم طاها صدای گریمو بشنوه چون تنها من بودم ک بهش امید میدادم اگه میدید منم نا امید شدم بیشتر پر پر میشد دستمو جلوی دهنم گذاشتم و اشک ریختم روی تخت خوابیدم.
۳۲.۴k
۲۳ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.