رمان
#پارت ۱۱😍
ارشیا
برای انجام کارهای شرکت ب سمت عمارت حرکت کردم توی ماشین بودم ک گوشیم زنگ خورد
_ به به اقا احسان کم کم تصمیم گرفته بودم شمارتو از گوشیم پاک کنم.
احسان: چطوری داداش بی معرفت یعنی تو این مدت نگفتی که یه رفیق داری بزار یه خبری ازش بگیرم شاید مرده باشه
_یه لحظه ساکت شد سرم درد اوردی خوبه داداش چ خبر کجایی؟
احسان: برگشتم ایران تهرانم
_ جدی چه بی خبر کجایی الان؟
احسان:الان هتلم داداش ما ک کسیو نداریم بریم پیشش
_خیلی خب بابا تا یک ساعت دیگه عمارت منتظرتم
احسان:جوننننن داداشم حله تا یک ساعت دیگه اونجام فقط داداش نظرت با ی لیدی چیه؟
_احسان هنو ادم نشدی ن؟فقط خودت بیا تو ک میدونی میونم با زنا خوب نیس
احسان:باشه بابا فلن
بدون حرف گوشی رو قطع کردم.رسیدم عمارت
_منیژه خانم من تا یک ساعت دیگه مهمان دارم اگه غذاتون کمه لطفا اضاف کنید
منیژه:چشم اقا
از اشپز خونه زدم بیرون،خبری از ترنم نبود مطمعنم تو اتاقه سمت اتاقش رفتم و داخل اتاقش شدم اروم روی تخت خواب بود توی خواب خبری از ترنم لجباز و زبون دراز نبود شبیه گریه شده بود رفتم کنارش
_ترنم ترنم
اما بیدار نشد،با دستم ضربه ایی ب بازوش زدم ک یهو از خواب پرید موهاش پریشون دورش ریخته بود
تونم:واقعا ک!مگه شما نمیدونین این اتاق شخصیه ودر ضمن اتاق ی دختره چرا بدون در زدن داخل میشی اصلا تو اینجا چیکار داری؟
_حالا چرا رم میکنی در زدم جواب ندادی امدم داخل ک خواب بودی بیدارت کردم
ترنم:بعد شما ی اینطور کسی رو از خواب بیدار میکنی کم مونده بود سکته کنم
_فعلا ک زنده ایی
از اتاق زدم بیرون و رفتم توی سالن و منتظر احسان نشستم.
*****************************
ترنم
از جام بلند شدم و ابی ب سر صورتم زدم و لباسامو عوض کردم طبق معمول مشکی پوشیدم و ی شال مشکی سرم کردم و با خودم گفتم:این اقای کوه غرور از کی تاحالا ب فکر شکمم شده ک امده بیدارم کرده وای!یعنی قراره چ اتفاقی توی دنیا بیوفته.
از اتاق زدم بیرون در حالی از پله ها پایین میومدم صدای پسر نااشنا شنیدم ب سالن ک رسیدم پسری قد بلند و چشم ابرو مشکی دیدم صورت جذابی داشت
پسر روبه ارشیا گفت:ای ناقلا پس بگو چرا نزاشتی باخودم دختر بیارم نگو دختر تو خونه هست بعدش ببینم تو از کی تاحالا بعد ۱۷سال دختر میاری عمارت؟
واقعا گیج بودم چرا همه از دیدن من تو عمارت ارشیا تعجب میکردن و حرف ۱۷سالو میزنن مگه ۱۷ساله پیش چ اتفاقی افتاده
ارشیا:احسان اونطور ک فک میکنی نیس لطفا کشش نده
احسان:بسیار خب این خانم زیبا رو معرفی نمیکنی؟
ارشیا نگاهی بهم کردو گفت
ارشیا:ترنم منشی منه و برای بعضی مسائل چند وقتی مهمون منه
احسان روبه من دستشو برای سلام جلو داد
احسان:سلام من احسانم دوست بچگی ارشیا از اشنایی با شما خوشبختم زیبارو.
نگاهی ب خودش ک دستش کردم و بدونی ک دستشو بگیرم گفتم
_سلام منم از اشنایی با شما خوشبختم
با حرف ارشیا به سمت میز شام رفتیم تو تمام مدتی ک سر میز بودیم ساکت بودم و فقط شنونده حرفای احسان و ارشیا بودم بعد شام ب سمت سالن رفتیم ارشیا و احسان روی کاناپه نشستن منم میخاستم برم تو اتاق خودم ک با صدای احسان برگشتم سمتشون
احسان:ترنم خانم بشینید براتون از خاطرات خودمو ارشیا بگم
نگاهی ب ارشیا انداختم ک درحال انفجار بود .
ارشیا:لازم نمیبینم منشی من بخاد راجب رئیسش چیزی بدونه و توی جمع دوستانش شرکت کنه
اروم گفتم:اره حق با شماست، با اجازه
بازم احساس تحقیر و کوچیک شدن نمیدونم چرا ایندفه جلوشو نگرفتم و اجازه دادم حرفشو بزنه
بیرون عمارت رفتم و روی یکی از نیمکت های کنار باغ نشستم گوشیمو از جیبم در اوردم و اهنگی پلی کردم
*****************************
ارشیا
احسان:ارشیا واقعا غرور دختره رو شکوندی،اونکه چیزی نگفت من ازش خواستم ک کنارمون بشینه
_احسان چرا درک نمیکنی ک من نمیتونم کنار دخترا راحت باشم بفهم ۱۷ساله دوستمی اما هنوزم نمیدونی ک نقط ضعفم چیه این این دختر با بقیه دخترا فرق داره
احسان:تازه شکر ب خورده دختره دادی الان میگی مث بقیه نیست وایسااا ببینم نکنه تو....
نزاشتم حرفشو ادامه بده
_احسان وقت خوابت گذشته رو تو اتاقت بگیر بخواب
احسان:باشه شب خوش
سری تکون دادم ک رفت منم ب اتاق خودم رفتم پیرنمو دراوردمو خودمو رو تخت انداختم
و با خودم تکرار میکردم:ارشیا گذشتت! اره گذشتم گذشته ایی ک ایندمو تباه کرد و احساساتمو کشت من انتقاممو میگیرم حتی اگه ی روز از عمرم مونده باشه انتقاممو از اون عوضی میگیرم
نمیدونم ک چقد گذشت ک بخواب رفتم.
ارشیا
برای انجام کارهای شرکت ب سمت عمارت حرکت کردم توی ماشین بودم ک گوشیم زنگ خورد
_ به به اقا احسان کم کم تصمیم گرفته بودم شمارتو از گوشیم پاک کنم.
احسان: چطوری داداش بی معرفت یعنی تو این مدت نگفتی که یه رفیق داری بزار یه خبری ازش بگیرم شاید مرده باشه
_یه لحظه ساکت شد سرم درد اوردی خوبه داداش چ خبر کجایی؟
احسان: برگشتم ایران تهرانم
_ جدی چه بی خبر کجایی الان؟
احسان:الان هتلم داداش ما ک کسیو نداریم بریم پیشش
_خیلی خب بابا تا یک ساعت دیگه عمارت منتظرتم
احسان:جوننننن داداشم حله تا یک ساعت دیگه اونجام فقط داداش نظرت با ی لیدی چیه؟
_احسان هنو ادم نشدی ن؟فقط خودت بیا تو ک میدونی میونم با زنا خوب نیس
احسان:باشه بابا فلن
بدون حرف گوشی رو قطع کردم.رسیدم عمارت
_منیژه خانم من تا یک ساعت دیگه مهمان دارم اگه غذاتون کمه لطفا اضاف کنید
منیژه:چشم اقا
از اشپز خونه زدم بیرون،خبری از ترنم نبود مطمعنم تو اتاقه سمت اتاقش رفتم و داخل اتاقش شدم اروم روی تخت خواب بود توی خواب خبری از ترنم لجباز و زبون دراز نبود شبیه گریه شده بود رفتم کنارش
_ترنم ترنم
اما بیدار نشد،با دستم ضربه ایی ب بازوش زدم ک یهو از خواب پرید موهاش پریشون دورش ریخته بود
تونم:واقعا ک!مگه شما نمیدونین این اتاق شخصیه ودر ضمن اتاق ی دختره چرا بدون در زدن داخل میشی اصلا تو اینجا چیکار داری؟
_حالا چرا رم میکنی در زدم جواب ندادی امدم داخل ک خواب بودی بیدارت کردم
ترنم:بعد شما ی اینطور کسی رو از خواب بیدار میکنی کم مونده بود سکته کنم
_فعلا ک زنده ایی
از اتاق زدم بیرون و رفتم توی سالن و منتظر احسان نشستم.
*****************************
ترنم
از جام بلند شدم و ابی ب سر صورتم زدم و لباسامو عوض کردم طبق معمول مشکی پوشیدم و ی شال مشکی سرم کردم و با خودم گفتم:این اقای کوه غرور از کی تاحالا ب فکر شکمم شده ک امده بیدارم کرده وای!یعنی قراره چ اتفاقی توی دنیا بیوفته.
از اتاق زدم بیرون در حالی از پله ها پایین میومدم صدای پسر نااشنا شنیدم ب سالن ک رسیدم پسری قد بلند و چشم ابرو مشکی دیدم صورت جذابی داشت
پسر روبه ارشیا گفت:ای ناقلا پس بگو چرا نزاشتی باخودم دختر بیارم نگو دختر تو خونه هست بعدش ببینم تو از کی تاحالا بعد ۱۷سال دختر میاری عمارت؟
واقعا گیج بودم چرا همه از دیدن من تو عمارت ارشیا تعجب میکردن و حرف ۱۷سالو میزنن مگه ۱۷ساله پیش چ اتفاقی افتاده
ارشیا:احسان اونطور ک فک میکنی نیس لطفا کشش نده
احسان:بسیار خب این خانم زیبا رو معرفی نمیکنی؟
ارشیا نگاهی بهم کردو گفت
ارشیا:ترنم منشی منه و برای بعضی مسائل چند وقتی مهمون منه
احسان روبه من دستشو برای سلام جلو داد
احسان:سلام من احسانم دوست بچگی ارشیا از اشنایی با شما خوشبختم زیبارو.
نگاهی ب خودش ک دستش کردم و بدونی ک دستشو بگیرم گفتم
_سلام منم از اشنایی با شما خوشبختم
با حرف ارشیا به سمت میز شام رفتیم تو تمام مدتی ک سر میز بودیم ساکت بودم و فقط شنونده حرفای احسان و ارشیا بودم بعد شام ب سمت سالن رفتیم ارشیا و احسان روی کاناپه نشستن منم میخاستم برم تو اتاق خودم ک با صدای احسان برگشتم سمتشون
احسان:ترنم خانم بشینید براتون از خاطرات خودمو ارشیا بگم
نگاهی ب ارشیا انداختم ک درحال انفجار بود .
ارشیا:لازم نمیبینم منشی من بخاد راجب رئیسش چیزی بدونه و توی جمع دوستانش شرکت کنه
اروم گفتم:اره حق با شماست، با اجازه
بازم احساس تحقیر و کوچیک شدن نمیدونم چرا ایندفه جلوشو نگرفتم و اجازه دادم حرفشو بزنه
بیرون عمارت رفتم و روی یکی از نیمکت های کنار باغ نشستم گوشیمو از جیبم در اوردم و اهنگی پلی کردم
*****************************
ارشیا
احسان:ارشیا واقعا غرور دختره رو شکوندی،اونکه چیزی نگفت من ازش خواستم ک کنارمون بشینه
_احسان چرا درک نمیکنی ک من نمیتونم کنار دخترا راحت باشم بفهم ۱۷ساله دوستمی اما هنوزم نمیدونی ک نقط ضعفم چیه این این دختر با بقیه دخترا فرق داره
احسان:تازه شکر ب خورده دختره دادی الان میگی مث بقیه نیست وایسااا ببینم نکنه تو....
نزاشتم حرفشو ادامه بده
_احسان وقت خوابت گذشته رو تو اتاقت بگیر بخواب
احسان:باشه شب خوش
سری تکون دادم ک رفت منم ب اتاق خودم رفتم پیرنمو دراوردمو خودمو رو تخت انداختم
و با خودم تکرار میکردم:ارشیا گذشتت! اره گذشتم گذشته ایی ک ایندمو تباه کرد و احساساتمو کشت من انتقاممو میگیرم حتی اگه ی روز از عمرم مونده باشه انتقاممو از اون عوضی میگیرم
نمیدونم ک چقد گذشت ک بخواب رفتم.
۲۸.۷k
۲۴ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.