🌼گیسوی شب🌼
🌼گیسوی شب🌼
# پارت هفتاد ودو....
آریا :
آقا جون وخانم جون حال گیسو رو پرسیدن واوناهم نگران بودن عجب داستانی شده بود گیسو همش حالش بد بود لیوان خالی چای تو دستم گذاشتم رو میز ورفتم اتاقم چند دست لباس برداشتم وداشتم وسایلمو برمی داشتم در اتاقم یهو باز شد ویاشار اومد توواتاق رنگش یکم پریده بود ومثله همیشه چهره اش شیطنت نداشت
- خوبی
یاشار نگام کرد مستقیم تو چشام وگفت : یه سوال بپرسم راستشو میگی
صاف وایسادم ونگاش کردم وگفتم : آره چرا راستش رو نگم
یاشار : تو به کسی علاقه داری ؟
- نه ...چطور؟
یاشار : یعنی تو کسی رو نداری که بهش فکر کنی
خندم گرفت وگفتم : نه چرا اینا رو می پرسی
یاشار شونه بالا انداخت ونشست لبه ای تخت ونگام کرد وگفت : اگه یکی بهت علاقه داشته باشه چی ؟
یاشار حرفی رو الکی نمی زد مطمئن بودم یه چیزی هست
- خوب
یاشار : چی خوب
- کیه که من خبر ندارم
آب دهنش قورت داد قشنگ رنگش پریده بود با من من گفت : نه ...یعنی میگم اگه کسی از تو ...مثلا یه دختر به تو علاقه داشته باشه چیکار می کنی
نگاش کردم سرشو انداخت پایین
- ببین یاشار من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم یعنی اصلا علاقه ای ندارم موقعیتشم ندارم شاید دوسال دیگه تونستم بهش فکر کنم
یاشار متحیر گفت : تو سن ۳۵ سالگی همین الانشم از سرت گذشته چرا بهش فکر نمی کنی
- به چی ؟
یاشار : ازدواج ...
- گفتم که چرا واز همه مهمتر من نباید تو خودم یه احساسی نسبت به یه دختر پیدا کنم
یاشار : آها پس میخوای عاشق بشی
- دیونه
وسایلمو گذاشتم تو چمدونم یاشار سوالی نگام کرد وبا دستش به چمدونم اشاره کرد وگفت : این چیه ؟
- گفتم که میخوام برم شیراز
یاشار متعجبتر از قبل گفت : به دایی اینا گفتی چه زود تصمیم می گیری ...آریا
- هوم
یاشار : میگم به دایی گفتی
- من که بچه نیستم بخوام براشون توضیح بدم کجا میرم نمیرم
یاشار بلند شد وگفت :اها ...
آروم از اتاق رفت بیرون انگار گیج می زد حتما یه چیزیش شده ؟!
# پارت هفتاد ودو....
آریا :
آقا جون وخانم جون حال گیسو رو پرسیدن واوناهم نگران بودن عجب داستانی شده بود گیسو همش حالش بد بود لیوان خالی چای تو دستم گذاشتم رو میز ورفتم اتاقم چند دست لباس برداشتم وداشتم وسایلمو برمی داشتم در اتاقم یهو باز شد ویاشار اومد توواتاق رنگش یکم پریده بود ومثله همیشه چهره اش شیطنت نداشت
- خوبی
یاشار نگام کرد مستقیم تو چشام وگفت : یه سوال بپرسم راستشو میگی
صاف وایسادم ونگاش کردم وگفتم : آره چرا راستش رو نگم
یاشار : تو به کسی علاقه داری ؟
- نه ...چطور؟
یاشار : یعنی تو کسی رو نداری که بهش فکر کنی
خندم گرفت وگفتم : نه چرا اینا رو می پرسی
یاشار شونه بالا انداخت ونشست لبه ای تخت ونگام کرد وگفت : اگه یکی بهت علاقه داشته باشه چی ؟
یاشار حرفی رو الکی نمی زد مطمئن بودم یه چیزی هست
- خوب
یاشار : چی خوب
- کیه که من خبر ندارم
آب دهنش قورت داد قشنگ رنگش پریده بود با من من گفت : نه ...یعنی میگم اگه کسی از تو ...مثلا یه دختر به تو علاقه داشته باشه چیکار می کنی
نگاش کردم سرشو انداخت پایین
- ببین یاشار من اصلا به ازدواج فکر نمی کنم یعنی اصلا علاقه ای ندارم موقعیتشم ندارم شاید دوسال دیگه تونستم بهش فکر کنم
یاشار متحیر گفت : تو سن ۳۵ سالگی همین الانشم از سرت گذشته چرا بهش فکر نمی کنی
- به چی ؟
یاشار : ازدواج ...
- گفتم که چرا واز همه مهمتر من نباید تو خودم یه احساسی نسبت به یه دختر پیدا کنم
یاشار : آها پس میخوای عاشق بشی
- دیونه
وسایلمو گذاشتم تو چمدونم یاشار سوالی نگام کرد وبا دستش به چمدونم اشاره کرد وگفت : این چیه ؟
- گفتم که میخوام برم شیراز
یاشار متعجبتر از قبل گفت : به دایی اینا گفتی چه زود تصمیم می گیری ...آریا
- هوم
یاشار : میگم به دایی گفتی
- من که بچه نیستم بخوام براشون توضیح بدم کجا میرم نمیرم
یاشار بلند شد وگفت :اها ...
آروم از اتاق رفت بیرون انگار گیج می زد حتما یه چیزیش شده ؟!
۲۱.۷k
۲۵ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.