طرف با یک موتور گازی آمد جلو در مسجد.
طرف با یک موتور گازی آمد جلو در مسجد.
سلام کرد، جوابش را با بی اعتنایی دادم دستانش روغنی بود و سیاه.
خواست موتور را همان جلو ببندد به یک ستون، نگذاشتم. گفتم: این جا نمی شه ببندی عمو.
برد چند قدم آن طرف تر. من همچنان با نگرانی و هیجان، سر کوچه رو نگاه می کردم.
طرف دوباره برگشت پرسید: اخوی کجا می تونم دستامو بشورم؟
با دستم زدم روی شانه اش. دستشویی را نشانش دادم گفتم:
زود دستاتو بشور و برو بشین توی مسجد که الآن یکی از فرماندهان جنگ می خواد بیاد سخنرانی .
با نگرانی ساعتم را نگاه کردم. دوباره خیره شدم به سر کوچه سه ، چهار دقیقه گذشت و باز هم خبری نشد پیش خودم گفتم:
مردم رو دیگه بیشتر از این نمی شه نگه داشت؛ خوبه برم به مسئوول پایگاه بگم تا یک فکری برداریم .
یکدفعه دیدم بلندگوی مسجد روشن شد و جمعیت صلوات فرستادند!
موتور گازی فرمانده جنگ(شهید برونسی)، بین راه خراب شده بود.
منبع : ساکنان ملک اعظم
سلام کرد، جوابش را با بی اعتنایی دادم دستانش روغنی بود و سیاه.
خواست موتور را همان جلو ببندد به یک ستون، نگذاشتم. گفتم: این جا نمی شه ببندی عمو.
برد چند قدم آن طرف تر. من همچنان با نگرانی و هیجان، سر کوچه رو نگاه می کردم.
طرف دوباره برگشت پرسید: اخوی کجا می تونم دستامو بشورم؟
با دستم زدم روی شانه اش. دستشویی را نشانش دادم گفتم:
زود دستاتو بشور و برو بشین توی مسجد که الآن یکی از فرماندهان جنگ می خواد بیاد سخنرانی .
با نگرانی ساعتم را نگاه کردم. دوباره خیره شدم به سر کوچه سه ، چهار دقیقه گذشت و باز هم خبری نشد پیش خودم گفتم:
مردم رو دیگه بیشتر از این نمی شه نگه داشت؛ خوبه برم به مسئوول پایگاه بگم تا یک فکری برداریم .
یکدفعه دیدم بلندگوی مسجد روشن شد و جمعیت صلوات فرستادند!
موتور گازی فرمانده جنگ(شهید برونسی)، بین راه خراب شده بود.
منبع : ساکنان ملک اعظم
۲.۴k
۲۵ مهر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.