🌼گیسوی شب🌼
🌼گیسوی شب🌼
# پارت هفتاد وپنج
آریا :
گلین حرفم رو گوش داد رو به زن عمو گفتم : منم میرم پایین مشکلی پیش اومد به من بگید
زن عمو سرشو تکونی داد
حس خوبی به زن عمو داشتم لبخند کمرنگی برای دلداریش دادم مهربون نگام کرد وگفت : میخواستم باهات حرف بزنم وقت نشد
سوالی نگاش کردم وگفتم : درمورد چی زن عمو ؟
زن عمو آهی کشید وگفت : می دونم آقا جونت اینا بهت همه چیزو گفتن
- اهوم ...گفتن..
سرمو انداختم پایین زن عمو آروم گفت : وقتی بابات اومد خواستگاری ونامزاد شدیم اون رفت شیراز واسه تحصیل تو دوسالی که نامزادش بودم فقط یک بار دیده بودمش منو نادیده می گرفت از طرفی هم می گفت منو میخواد ...من هیچ وقت راضی نبودم که زن بابات بشم ...بزرگترها تصمیم گرفته بودن هر چند که خانواده ای پدرت راضی نبودن ...اینو بعد فهمیدم نمی دونم چرا این وسط به فرید علاقمند شدم اونم بی میل نبود ولی من نامزاد بابای تو بودم
زن عمو حرف می زد ومن سکوت کرده بودم تا حرفهاش رو بزنه بعد از یکم سکوت گفت : بعد ازسه سال نامزادی بابات یه روز اومد گفت که ازدواج کرده وجدا شده بچه داره حتا خانواده پدری اتم نمی دونستن منم حلقه اش رو پس دادم خیلی اسرار کرد نامزادی رو بهم نزنم وبهش فرصت بدم ...ولی فرصت دوباره دادن به کسی که سه سال منو بازی داده بود حماقت بود شب اون روزی که با پدرت حرف زدم خانواده ات فهمیدن یکم که گذشت فرید ازم خواستگاری کرد وخانوادشم راضی بودن فرشاد اعتراض کرد تهدید کرد ولی کسی به حرفاش گوش نداد قهر کرد ولی چون تو کوچیک بودی نیاز به مادر داشتی ...کاش می تونستم برات مادری کنم ولی پدرت بد باهام تا کرد
- شما حق دارید زن عمو ...من عمو رو به اندازه ای بابا دوس دارم ...حتما خدا نخواسته
زن عمو تو چشام نگاه کردوگفت: حالا اینا رو گفتم یه وقت از رفتارم ناراحت نشی
- نه ...حق دارید زن عمو
زن عمو آروم گفت : خوشحالم منو مثله پدرت مقصر نمی دونی
سکوت کردم ورفتم طرف در که هم زمان گلین هم از راه رسید وگفت : میری ؟
- آره اگه کمکی خواستید خبرم کن
تو چشام نگاه کردوگفت : ممنون آریا
بهش لبخند زدم آروم گفت : شاید دلیل این حال گیسو تو باشی
متعجب نگاش کردم از کنارم گذشت ورفت تو اتاق حرفش برام عجیب بود ولی توجه نکردم ورفتم پایین ویک راست رفتم اتاقم نشستم لبه ای تخت وحرف گلین رو مرور کردم یعنی چی من باعث این حال بد گیسو بودم ؟!
# پارت هفتاد وپنج
آریا :
گلین حرفم رو گوش داد رو به زن عمو گفتم : منم میرم پایین مشکلی پیش اومد به من بگید
زن عمو سرشو تکونی داد
حس خوبی به زن عمو داشتم لبخند کمرنگی برای دلداریش دادم مهربون نگام کرد وگفت : میخواستم باهات حرف بزنم وقت نشد
سوالی نگاش کردم وگفتم : درمورد چی زن عمو ؟
زن عمو آهی کشید وگفت : می دونم آقا جونت اینا بهت همه چیزو گفتن
- اهوم ...گفتن..
سرمو انداختم پایین زن عمو آروم گفت : وقتی بابات اومد خواستگاری ونامزاد شدیم اون رفت شیراز واسه تحصیل تو دوسالی که نامزادش بودم فقط یک بار دیده بودمش منو نادیده می گرفت از طرفی هم می گفت منو میخواد ...من هیچ وقت راضی نبودم که زن بابات بشم ...بزرگترها تصمیم گرفته بودن هر چند که خانواده ای پدرت راضی نبودن ...اینو بعد فهمیدم نمی دونم چرا این وسط به فرید علاقمند شدم اونم بی میل نبود ولی من نامزاد بابای تو بودم
زن عمو حرف می زد ومن سکوت کرده بودم تا حرفهاش رو بزنه بعد از یکم سکوت گفت : بعد ازسه سال نامزادی بابات یه روز اومد گفت که ازدواج کرده وجدا شده بچه داره حتا خانواده پدری اتم نمی دونستن منم حلقه اش رو پس دادم خیلی اسرار کرد نامزادی رو بهم نزنم وبهش فرصت بدم ...ولی فرصت دوباره دادن به کسی که سه سال منو بازی داده بود حماقت بود شب اون روزی که با پدرت حرف زدم خانواده ات فهمیدن یکم که گذشت فرید ازم خواستگاری کرد وخانوادشم راضی بودن فرشاد اعتراض کرد تهدید کرد ولی کسی به حرفاش گوش نداد قهر کرد ولی چون تو کوچیک بودی نیاز به مادر داشتی ...کاش می تونستم برات مادری کنم ولی پدرت بد باهام تا کرد
- شما حق دارید زن عمو ...من عمو رو به اندازه ای بابا دوس دارم ...حتما خدا نخواسته
زن عمو تو چشام نگاه کردوگفت: حالا اینا رو گفتم یه وقت از رفتارم ناراحت نشی
- نه ...حق دارید زن عمو
زن عمو آروم گفت : خوشحالم منو مثله پدرت مقصر نمی دونی
سکوت کردم ورفتم طرف در که هم زمان گلین هم از راه رسید وگفت : میری ؟
- آره اگه کمکی خواستید خبرم کن
تو چشام نگاه کردوگفت : ممنون آریا
بهش لبخند زدم آروم گفت : شاید دلیل این حال گیسو تو باشی
متعجب نگاش کردم از کنارم گذشت ورفت تو اتاق حرفش برام عجیب بود ولی توجه نکردم ورفتم پایین ویک راست رفتم اتاقم نشستم لبه ای تخت وحرف گلین رو مرور کردم یعنی چی من باعث این حال بد گیسو بودم ؟!
۲۱.۹k
۳۱ تیر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.