🌼گیسوی شب🌼
🌼گیسوی شب🌼
# پارت هشتاد وشِش...
آریا:
- بهم ریخته است
لبخندی زدوگفت: من جمع می کنم
چیزی بهش نگفتم رفتم دستشویی وسرم روزیر آب روشویی گرفتم تا خواب ازسرم پرید با حوله موهام رو خشک کردم چشام هنوز باد بود زیرلب فوشی نثار یاشار کردم ورفتم تو سالن که دختره داشت سالن رو تمیز می کرد وایسادم نگاش کردم وگفتم : زحمت شد
با لبخندبرگشت نگام کردوگفت : کاری نکردم
رفتم آشپزخونه وچای دم کردم وبرگشتم تو سالن دختره نشسته بود رو کاناپه همع جارو تمیز کرده بودیه چای گذاشتم مقابلش وگفتم : می شنوم
نگاهم کرد وگفت : من اتفاقی دیدمت ...میدونی می دونستم که یه برادر دارم ولی فکرشم نمی کردم یه روز ببینمت
یکم ازچای ام روخوردم وگفتم : پس بهت گفته بود که برادر داری
جالبه من نمی دونستم اصلا همچین مادری دارم
سرش روپایین انداخت وگفت : می دونی مامان تنها چیزی که براش مهم نبود بچه هاش بودن فکر می کنی بعد این همه سال که برگشته براش مهم بوده دخترش چطوری وکجا بزرگ شده ؟
متعجب نگاش کردم وگفتم : یعنی تو....اینجا بودی واون خارج ازکشور زندگی می کرد
با بغض گفت : آره بابام میومد دیدنم ولی اون نه همیشه تو فکر خوش گذرونی بود
- کنارکی زندگی می کردی
اشک از چشای درشتش سرازیر شد وگفت: مادر بزرگم ...وقتی مامان برگشت همه چی خراب شد بابام یهویی سکته کرد ومرد ...مامانم خیلی اذیتش می کرد
- خوب
چونه اش لرزید وگفت : مادر بزرگم حالش خیلی بده از غصه بابا سکته کرده
- این مامان خانمتون رو باید ببینم
تو چشام نگاه کردوگفت : آریا ...تنهام نزار تو داداش منی من کسی رو ندارم ...خواهش می کنم
در باز شد ویاشار اومدتو با دیدن آنیتا جا خورد وگفت : سلام ...مهمون داریم
نگاش کردم وسرمو تکون دادم اومد کنار من نشست ورو به آنیتا گفت : ببخشیدمن الان یکم گیج شدم
یاشار منو نگاه کردآروم گفتم : دختر آهو
یاشار متعجب وبا حیرت گفت : واقعا...یعنی خواهرته
یاشار بلند شدوگفت : خوشحالم می بینمت ؟...
یاشار دستش رو کشیده بودجلو آنیتا اونم باهاش دست دادوگفت: آنیتا
یاشار باناراحتی گفت : حالا چرا گریه می کردی
یاشار دوباره سر جاش نشست
آنیتا منو نگاه کردوگفت: راستش...من اومدم با آریا حرف بزنم که بمونه
یاشار جا خورد وگفت : واقعا
- من نمی تونم باید برگردم تا همینجاشم مامان وبابام رو به اندازه کافی اذیت کردم
آنیتا ناراحت وسر بزیر گفت : پس من دیگه میرم
بلند شد یاشار متعجب گفت : چی شده مگه ؟
اخم کردم یاشار ساکت شد آنیتا هم کیفش رو برداشت ورفت
یاشار با اشاره به گفت : این واقعا خواهرت بود ؟
- آره
# پارت هشتاد وشِش...
آریا:
- بهم ریخته است
لبخندی زدوگفت: من جمع می کنم
چیزی بهش نگفتم رفتم دستشویی وسرم روزیر آب روشویی گرفتم تا خواب ازسرم پرید با حوله موهام رو خشک کردم چشام هنوز باد بود زیرلب فوشی نثار یاشار کردم ورفتم تو سالن که دختره داشت سالن رو تمیز می کرد وایسادم نگاش کردم وگفتم : زحمت شد
با لبخندبرگشت نگام کردوگفت : کاری نکردم
رفتم آشپزخونه وچای دم کردم وبرگشتم تو سالن دختره نشسته بود رو کاناپه همع جارو تمیز کرده بودیه چای گذاشتم مقابلش وگفتم : می شنوم
نگاهم کرد وگفت : من اتفاقی دیدمت ...میدونی می دونستم که یه برادر دارم ولی فکرشم نمی کردم یه روز ببینمت
یکم ازچای ام روخوردم وگفتم : پس بهت گفته بود که برادر داری
جالبه من نمی دونستم اصلا همچین مادری دارم
سرش روپایین انداخت وگفت : می دونی مامان تنها چیزی که براش مهم نبود بچه هاش بودن فکر می کنی بعد این همه سال که برگشته براش مهم بوده دخترش چطوری وکجا بزرگ شده ؟
متعجب نگاش کردم وگفتم : یعنی تو....اینجا بودی واون خارج ازکشور زندگی می کرد
با بغض گفت : آره بابام میومد دیدنم ولی اون نه همیشه تو فکر خوش گذرونی بود
- کنارکی زندگی می کردی
اشک از چشای درشتش سرازیر شد وگفت: مادر بزرگم ...وقتی مامان برگشت همه چی خراب شد بابام یهویی سکته کرد ومرد ...مامانم خیلی اذیتش می کرد
- خوب
چونه اش لرزید وگفت : مادر بزرگم حالش خیلی بده از غصه بابا سکته کرده
- این مامان خانمتون رو باید ببینم
تو چشام نگاه کردوگفت : آریا ...تنهام نزار تو داداش منی من کسی رو ندارم ...خواهش می کنم
در باز شد ویاشار اومدتو با دیدن آنیتا جا خورد وگفت : سلام ...مهمون داریم
نگاش کردم وسرمو تکون دادم اومد کنار من نشست ورو به آنیتا گفت : ببخشیدمن الان یکم گیج شدم
یاشار منو نگاه کردآروم گفتم : دختر آهو
یاشار متعجب وبا حیرت گفت : واقعا...یعنی خواهرته
یاشار بلند شدوگفت : خوشحالم می بینمت ؟...
یاشار دستش رو کشیده بودجلو آنیتا اونم باهاش دست دادوگفت: آنیتا
یاشار باناراحتی گفت : حالا چرا گریه می کردی
یاشار دوباره سر جاش نشست
آنیتا منو نگاه کردوگفت: راستش...من اومدم با آریا حرف بزنم که بمونه
یاشار جا خورد وگفت : واقعا
- من نمی تونم باید برگردم تا همینجاشم مامان وبابام رو به اندازه کافی اذیت کردم
آنیتا ناراحت وسر بزیر گفت : پس من دیگه میرم
بلند شد یاشار متعجب گفت : چی شده مگه ؟
اخم کردم یاشار ساکت شد آنیتا هم کیفش رو برداشت ورفت
یاشار با اشاره به گفت : این واقعا خواهرت بود ؟
- آره
۲۳.۷k
۰۳ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.