🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#خان_زاده
#پارت252
#جلد_دوم
هنوز تصمیم نگرفته بودم نمیدونستم می خوام با اهورا روبرو بشم یانه!
هنوز تو یه دوراهی گیر بودم تصور خیانت اهورا به من کاری می کرد تا بخوام این بچه را ازش پنهان کنم
اما از طرفی خوشحالی اهورا از حضور این بچه توی وجود من کاری میکرد که به سمتش قدم بردارم
دوراهی سختی بود پس یاید راحیل و قانع می کردم فعلاً چیزی به اهورا نگه تا بفهمم با خودم چند چندم و چی از این زندگی می خوام !
اصلاً تاب و توان روبرو شدن با اهورا رو دارم یا نه ؟
دست راحیل توی دستم گرفتم و به سمت تختی که توی اتاق بود کشیدم و هر دو نفرمون روی تخت نشستیم
به سمت چرخیدم و گفتم
خواهش می کنم راحیل بهم فرصت بده قول بده بهم بگو که سرقول و قرارمون میمونی من هنوز نمیدونم می خوام چیکار کنم و تصمیمم برای آینده چیه
قول بده که به اهورا چیزی نمیگی
راحیل با ناراحتی که روی صورتش بود گفت
_ اصلا نمیفهمیم میخوای چیکار کنی تو باید بهش بگی نمیتونی ازش پنهان کنی چیز کوچکی نیست فکرش رو بکن یه روز یه جور بفهمه میدونی چه کارهایی از دستش بر میاد؟
همین اول راه باید همه چیز رو بهش بگی!
حق با اون بود نمی تونستم پنهان کنم اما فقط یه فرصت کوتاه می خواستم اپبرای همین رو به راحیل همین و گفتم و اون دوباره بهم قول داد که سر قولش با من میمون
از اتاق که با صدای مینا بیرون رفتیم با اخم حسادت شیرنی که روی صورتش بود رو به ما گفت
_شما دو نفر همدیگر را پیدا کردین باز مینای بیچاره رو از یادتون رفت؟
راحیل خنده کنان مینای و پر گوشت و چاقلورو رو بغل کرد و گفت
_مگه میتونم دوست تو توپلیه خودم از یادم ببرم؟
نخیرم
ولی خیلی خوشحال بودم به خاطر آیلین و بچه ای که توی راه داره
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
#خان_زاده
#پارت252
#جلد_دوم
هنوز تصمیم نگرفته بودم نمیدونستم می خوام با اهورا روبرو بشم یانه!
هنوز تو یه دوراهی گیر بودم تصور خیانت اهورا به من کاری می کرد تا بخوام این بچه را ازش پنهان کنم
اما از طرفی خوشحالی اهورا از حضور این بچه توی وجود من کاری میکرد که به سمتش قدم بردارم
دوراهی سختی بود پس یاید راحیل و قانع می کردم فعلاً چیزی به اهورا نگه تا بفهمم با خودم چند چندم و چی از این زندگی می خوام !
اصلاً تاب و توان روبرو شدن با اهورا رو دارم یا نه ؟
دست راحیل توی دستم گرفتم و به سمت تختی که توی اتاق بود کشیدم و هر دو نفرمون روی تخت نشستیم
به سمت چرخیدم و گفتم
خواهش می کنم راحیل بهم فرصت بده قول بده بهم بگو که سرقول و قرارمون میمونی من هنوز نمیدونم می خوام چیکار کنم و تصمیمم برای آینده چیه
قول بده که به اهورا چیزی نمیگی
راحیل با ناراحتی که روی صورتش بود گفت
_ اصلا نمیفهمیم میخوای چیکار کنی تو باید بهش بگی نمیتونی ازش پنهان کنی چیز کوچکی نیست فکرش رو بکن یه روز یه جور بفهمه میدونی چه کارهایی از دستش بر میاد؟
همین اول راه باید همه چیز رو بهش بگی!
حق با اون بود نمی تونستم پنهان کنم اما فقط یه فرصت کوتاه می خواستم اپبرای همین رو به راحیل همین و گفتم و اون دوباره بهم قول داد که سر قولش با من میمون
از اتاق که با صدای مینا بیرون رفتیم با اخم حسادت شیرنی که روی صورتش بود رو به ما گفت
_شما دو نفر همدیگر را پیدا کردین باز مینای بیچاره رو از یادتون رفت؟
راحیل خنده کنان مینای و پر گوشت و چاقلورو رو بغل کرد و گفت
_مگه میتونم دوست تو توپلیه خودم از یادم ببرم؟
نخیرم
ولی خیلی خوشحال بودم به خاطر آیلین و بچه ای که توی راه داره
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۱۷.۹k
۰۶ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.