🌼گیسوی شب🌼
🌼گیسوی شب🌼
# پارت نود ...
گیسو :
واسه شام نرفتم پایین دلم بی تاب دیدن اون بود ولی اون حتا نگاهش رو ازم دریغ می کرد بغض داشت خفه ام می کرد قفسه سینم رو فشردم
به صدای در توجه نکردم ولبمو گاز گرفتم که جلو اشک هام رو بگیرم
بوی عطر خوشش میومد دیونه شدم حتما
- خوابی
متعجب برگشتم نگاش کردم اونم با دیدنم تعجب کردوگفت : خوبی ؟
فقط نگاش می کردم موهای نم دار مشکی اش رو زده بود بالا چشای زیتونی رنگش کاملا تو دیدبود
- بهتری گیسو
سرمو تکون دادم چندتا کتاب گذاشت رو پاتختی وگفت : برای خودمم کتاب خریدم گفتم برای تو هم بگیرم اینم گرفتم برات
متعجب نگاش می کردم خندش گرفت وگفت : چیزی شده ؟
- برای من خریدی؟
لبخند زدوگفت : آره برای همه خرید کردم ولی گفتم شاید تو بیشتر به این نیاز داشته باشی
روسری که گرفته بود رو مقابلم گرفت وگفت : فکر کنم رنگشم بهت بیاد ...
متحیر نگاش می کردم باورش برام سخت بود آریا برای من خرید کرده به زور لبخند زدم وگفتم : ممنونم آریا ...خیلی قشنگه
روسری رو ازش گرفتم ونگاه کردم خردلی خوش رنگ بود با طرح های جالب سنتی
آریا: مثله اینکه قصد خوب شدن نداری
- دکتر گفت یه مدت دیگه نیاز به مراقبت دارم
آریا رفت کنار پنجره وگفت : مطمئنم زن عمو از پسش برمیاد
برگشت نگام کردوگفت : این کتا....
با نگاه خیره اش خودمو نگاه کردم ترسیدم نکنه لباسم مناسب نباشه ولی تازه فهمیدم چیکار کردم چند روز پیش از اتاقش یکی از پیرهن ااش برداشته بودم وحالا کنارم بود قبل از اینکه بیاد پیرهنش رو بغل کرده بودم لبمو گاز گرفتم وسرمو پایین انداختم
آروم گفت : اجازه گرفتی که فقط کتاب برداری ...
لال شدم دوباره گفت : خوب می تونستی بگی به لباساتم چشم دارم
نگاش کردم واشک از چشام سرازیر شد اخم کردوگفت : میزارم به بپای نادونیت میزارم به پای بچگی ات گیسو تو بچه ای متوجه رفتارات شدم بچه که نیستم نفهمم ...کارت درست نیست
گونه هام خیس اشک شد اخمش کمرنگ شد وگفت : گریه نکن دختر خوب من واقعا نمی تونم بپذیرم یه بچه...
با گریه گفتم : من بچه نیستم ...
سرشو تکونی داد وگفت : گیسو
به هق هق افتادم صورتمو بین دستام قایم کردم اومد نزدیک تخت ودست برد واسه لباسش
پیرهن رو برداشتم وبه سینم فشردم
متعجب نگام می کرد با صدای لرزونی گفتم : بزار پیشم بمونه
میخواست حرف بزنه نمی تونست حتما دلش برام میسوخت اخم کرد صورتشو برگردوند وگفت : عاقلانه فکر کن تو هنوز بچه ای
اینو گفت ورفت پیرهنش به سینم فشردم وگریه کردم تا وقتی از خستگی خواب رفتم
# پارت نود ...
گیسو :
واسه شام نرفتم پایین دلم بی تاب دیدن اون بود ولی اون حتا نگاهش رو ازم دریغ می کرد بغض داشت خفه ام می کرد قفسه سینم رو فشردم
به صدای در توجه نکردم ولبمو گاز گرفتم که جلو اشک هام رو بگیرم
بوی عطر خوشش میومد دیونه شدم حتما
- خوابی
متعجب برگشتم نگاش کردم اونم با دیدنم تعجب کردوگفت : خوبی ؟
فقط نگاش می کردم موهای نم دار مشکی اش رو زده بود بالا چشای زیتونی رنگش کاملا تو دیدبود
- بهتری گیسو
سرمو تکون دادم چندتا کتاب گذاشت رو پاتختی وگفت : برای خودمم کتاب خریدم گفتم برای تو هم بگیرم اینم گرفتم برات
متعجب نگاش می کردم خندش گرفت وگفت : چیزی شده ؟
- برای من خریدی؟
لبخند زدوگفت : آره برای همه خرید کردم ولی گفتم شاید تو بیشتر به این نیاز داشته باشی
روسری که گرفته بود رو مقابلم گرفت وگفت : فکر کنم رنگشم بهت بیاد ...
متحیر نگاش می کردم باورش برام سخت بود آریا برای من خرید کرده به زور لبخند زدم وگفتم : ممنونم آریا ...خیلی قشنگه
روسری رو ازش گرفتم ونگاه کردم خردلی خوش رنگ بود با طرح های جالب سنتی
آریا: مثله اینکه قصد خوب شدن نداری
- دکتر گفت یه مدت دیگه نیاز به مراقبت دارم
آریا رفت کنار پنجره وگفت : مطمئنم زن عمو از پسش برمیاد
برگشت نگام کردوگفت : این کتا....
با نگاه خیره اش خودمو نگاه کردم ترسیدم نکنه لباسم مناسب نباشه ولی تازه فهمیدم چیکار کردم چند روز پیش از اتاقش یکی از پیرهن ااش برداشته بودم وحالا کنارم بود قبل از اینکه بیاد پیرهنش رو بغل کرده بودم لبمو گاز گرفتم وسرمو پایین انداختم
آروم گفت : اجازه گرفتی که فقط کتاب برداری ...
لال شدم دوباره گفت : خوب می تونستی بگی به لباساتم چشم دارم
نگاش کردم واشک از چشام سرازیر شد اخم کردوگفت : میزارم به بپای نادونیت میزارم به پای بچگی ات گیسو تو بچه ای متوجه رفتارات شدم بچه که نیستم نفهمم ...کارت درست نیست
گونه هام خیس اشک شد اخمش کمرنگ شد وگفت : گریه نکن دختر خوب من واقعا نمی تونم بپذیرم یه بچه...
با گریه گفتم : من بچه نیستم ...
سرشو تکونی داد وگفت : گیسو
به هق هق افتادم صورتمو بین دستام قایم کردم اومد نزدیک تخت ودست برد واسه لباسش
پیرهن رو برداشتم وبه سینم فشردم
متعجب نگام می کرد با صدای لرزونی گفتم : بزار پیشم بمونه
میخواست حرف بزنه نمی تونست حتما دلش برام میسوخت اخم کرد صورتشو برگردوند وگفت : عاقلانه فکر کن تو هنوز بچه ای
اینو گفت ورفت پیرهنش به سینم فشردم وگریه کردم تا وقتی از خستگی خواب رفتم
۲۰.۸k
۰۷ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.