رمان دریای چشمات
پارت ۱۱۳
آیدا و دلارامم همزمان با استاد اومدن تو کلاس و کنار من نشستن.
دلارام آروم تو گوشم گفت: چه کردی دختر عالی بود.
آیدا: فک نمی کردم اینقدر خوب باشه دیدن اون صحنه.
چشم غره ای به هر دوشون رفتم و گفتم: فاتحم خوندس خیلی عصبانی بود.
آیدا: نمی تونه بکشتت که.
دلارام: اره فوقش همینکارو باهات بکنه دیگه.
من که یه کم قانع شده بودم استرش رو کنار گذاشتم و تمام حواسم رو گذاشتم واسه درس گوش دادن.
خدا رو شکر تا تموم شدن کلاس خبری ازش نشد.
از کلاس خارج شدم و همراه آیدا و دلارام رفتیم تا بستنی بخوریم.
یه بستنی فروشی خیلی خوشگل بود که به خاطر دیزاینش انتخابش کردم.
هر سه تامون شکلاتی تلخ سفارش دادیم و مشغول خوردن شدیم.
من: بچه ها این بستنی واقعا خوبه.
دلارام: آره فک نمی کردم اینقدر خوشمزه باشه.
آیدا: یه کاری کنم بستنیتون زهر شه؟
من: آره بببن می تونی یا نه.
آیدا: مطمئنی دیگه؟
دلارام: خوب بزن اون حرفت رو دیگه.
آیدا: پس فردا با سورن سعادتی کلاس داریم.
من: طبیعیه خوب اونم هم رشته و هم دانشگاهیمونه.
می دونم می خوای چی بگی ولی نترس من آب از سرم گذشته دیگه از هیچی نمی ترسم.
بعد برای اینکه حرصش رو در بیارم با لذت بستنی خوردنم رو ادامه دادم.
دلارام: بچهها امشب یه مهمونی داریم میاید شماها؟
من: مهمونی؟
دلارام: آره جوونای فامیلمون دور هم جمع شدن.
من: نه بابا ما بیایم واسه چی.
دلارام: پس بیاید بریم خرید من واسه امشب نمی دونم چی بپوشم.
آیدا: الان بریم؟
دلارام: ناهار مهمون من.
من: حله بریم.
آیدا: وقتی حرف از شکم میشه همیشه میشه دریا رو اغوا کرد.
من: زر نزن بابا من کجا شکموئم؟
دلارام زد زیر خنده و گفت: اغواگر کی بودم من؟
من: هیی میام اینقدر می زنمتون که صدای خر بدینا.
دلارام مظلومانه نگام کرد و گفت: من که چیزی نگفتم.
جون من میای بریم خرید؟
نگاهی به آیدا انداختم و گفت: بریم؟
آیدا شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: به هر حال که کاری نداریم و می خوایم تو خونه ول بچرخیم.
من: ناهار مهمونیتما نزنی زیرش!
دلارام با لبخند گفت: نه به جون خودم وقتی لباس بخرید منم مهمونتون می کنم.
من: پس بزن بریم.
یه تاکسی گرفتیم و به سمت مغازه ای که معمولا دلارام از اونجا خرید می کرد رفتیم.
کرایه تاکسی رو حساب کردیم و وارد مغازه شدیم.
آیدا یه نگاه کلی به لباسا انداخت و گفت: معمولا چطور لباسایی تو این مهمونیا می پوشی؟
دلارام: یه لباس مناسب نمی خوام باز باشه آخه پسرا هم هستن
یه جورایی می خوام ساده ولی شیک باشم.
یه لباس چشمم رو گرفت و لباس رو به دلارام نشون دادم و گفتم: پروش کن خوشگله.
دلارام با ذوق نگاهی بهم انداخت و گفت: سلیقت حرف نداره.
با اعتماد به نفس نگاش کردم: پس چی فکر کردی؟
آیدا ادای عوق زدن در آورد و گفت: هندونه هاتون تموم نشه!
من: نترس.
دلارام رفت تا لباس رو پرو کنه و همینطور که انتظار می رفت لباس خیلی بهش میومد.
آیدا: خیلیی خوب و خوشگله.
چند تا دیگه هم واسش بردیم تا پرو کنه.
در نهایت یه لباس سرمه ای بلند انتخاب کرد که در حین سادگی خیلی شیک بود.
فروشنده بعد از این که اون یکی مشتری رو راهنمایی کرد و با لبخند گفت: چیزیی انتخاب کردید؟
من: بله خوشبختانه مجبور نشدیم جای دیگه ای بریم.
دلارام ازز اتاق پررو بیرون اومد و فروشنده یه دفعه شروع کرد به تعریف از مانتوی دلارام.
هممون با چشای گشاد شده نگاش کردیم و آیدا آروم در گوش من گفت: این که همون مانتوییه که دلارام از اول پوشیده بود.
آیدا و دلارامم همزمان با استاد اومدن تو کلاس و کنار من نشستن.
دلارام آروم تو گوشم گفت: چه کردی دختر عالی بود.
آیدا: فک نمی کردم اینقدر خوب باشه دیدن اون صحنه.
چشم غره ای به هر دوشون رفتم و گفتم: فاتحم خوندس خیلی عصبانی بود.
آیدا: نمی تونه بکشتت که.
دلارام: اره فوقش همینکارو باهات بکنه دیگه.
من که یه کم قانع شده بودم استرش رو کنار گذاشتم و تمام حواسم رو گذاشتم واسه درس گوش دادن.
خدا رو شکر تا تموم شدن کلاس خبری ازش نشد.
از کلاس خارج شدم و همراه آیدا و دلارام رفتیم تا بستنی بخوریم.
یه بستنی فروشی خیلی خوشگل بود که به خاطر دیزاینش انتخابش کردم.
هر سه تامون شکلاتی تلخ سفارش دادیم و مشغول خوردن شدیم.
من: بچه ها این بستنی واقعا خوبه.
دلارام: آره فک نمی کردم اینقدر خوشمزه باشه.
آیدا: یه کاری کنم بستنیتون زهر شه؟
من: آره بببن می تونی یا نه.
آیدا: مطمئنی دیگه؟
دلارام: خوب بزن اون حرفت رو دیگه.
آیدا: پس فردا با سورن سعادتی کلاس داریم.
من: طبیعیه خوب اونم هم رشته و هم دانشگاهیمونه.
می دونم می خوای چی بگی ولی نترس من آب از سرم گذشته دیگه از هیچی نمی ترسم.
بعد برای اینکه حرصش رو در بیارم با لذت بستنی خوردنم رو ادامه دادم.
دلارام: بچهها امشب یه مهمونی داریم میاید شماها؟
من: مهمونی؟
دلارام: آره جوونای فامیلمون دور هم جمع شدن.
من: نه بابا ما بیایم واسه چی.
دلارام: پس بیاید بریم خرید من واسه امشب نمی دونم چی بپوشم.
آیدا: الان بریم؟
دلارام: ناهار مهمون من.
من: حله بریم.
آیدا: وقتی حرف از شکم میشه همیشه میشه دریا رو اغوا کرد.
من: زر نزن بابا من کجا شکموئم؟
دلارام زد زیر خنده و گفت: اغواگر کی بودم من؟
من: هیی میام اینقدر می زنمتون که صدای خر بدینا.
دلارام مظلومانه نگام کرد و گفت: من که چیزی نگفتم.
جون من میای بریم خرید؟
نگاهی به آیدا انداختم و گفت: بریم؟
آیدا شونه هاش رو بالا انداخت و گفت: به هر حال که کاری نداریم و می خوایم تو خونه ول بچرخیم.
من: ناهار مهمونیتما نزنی زیرش!
دلارام با لبخند گفت: نه به جون خودم وقتی لباس بخرید منم مهمونتون می کنم.
من: پس بزن بریم.
یه تاکسی گرفتیم و به سمت مغازه ای که معمولا دلارام از اونجا خرید می کرد رفتیم.
کرایه تاکسی رو حساب کردیم و وارد مغازه شدیم.
آیدا یه نگاه کلی به لباسا انداخت و گفت: معمولا چطور لباسایی تو این مهمونیا می پوشی؟
دلارام: یه لباس مناسب نمی خوام باز باشه آخه پسرا هم هستن
یه جورایی می خوام ساده ولی شیک باشم.
یه لباس چشمم رو گرفت و لباس رو به دلارام نشون دادم و گفتم: پروش کن خوشگله.
دلارام با ذوق نگاهی بهم انداخت و گفت: سلیقت حرف نداره.
با اعتماد به نفس نگاش کردم: پس چی فکر کردی؟
آیدا ادای عوق زدن در آورد و گفت: هندونه هاتون تموم نشه!
من: نترس.
دلارام رفت تا لباس رو پرو کنه و همینطور که انتظار می رفت لباس خیلی بهش میومد.
آیدا: خیلیی خوب و خوشگله.
چند تا دیگه هم واسش بردیم تا پرو کنه.
در نهایت یه لباس سرمه ای بلند انتخاب کرد که در حین سادگی خیلی شیک بود.
فروشنده بعد از این که اون یکی مشتری رو راهنمایی کرد و با لبخند گفت: چیزیی انتخاب کردید؟
من: بله خوشبختانه مجبور نشدیم جای دیگه ای بریم.
دلارام ازز اتاق پررو بیرون اومد و فروشنده یه دفعه شروع کرد به تعریف از مانتوی دلارام.
هممون با چشای گشاد شده نگاش کردیم و آیدا آروم در گوش من گفت: این که همون مانتوییه که دلارام از اول پوشیده بود.
۵۹.۷k
۱۳ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۷۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.