ته ازت جدا میشه
ته ازت جدا میشه
میدونستم هنوز عاشقمی
هانا: دوستت دارم
ته: من بیشتر
دستتو میگیره و سوار ماشینش میشی
هانا: عشقم
ته: بله؟
... بریم خونه ی مامانم ؟
ته: باشه
میرسین به خونه ی مامانت
هانا: سلام مامان
کاملیا: سلام عسلم
ته: سلام...دست مادرتو میبوسه
کاملیا : اوه هنوزم جنتلمن بازی درمیاری
بعد یکم خوش و بش تصمیمی میگری به مامانت بگی که مامان بزرگ میشه
ماجرا رو بهش تعریف میکنی
کاملیا: که اینطور...
عسلم لیا بهم نمیگه مامان بزرگ! من هنوز بزرگ نیستم یا کاملیا میگه یا مامی !!!
هانا: خخخخ باشه
ته: ما دیگه بریم
هانا: خدافز مامان
کاملیا: خدافز عشق مامان
سوار ماشین میشین و میرسین خونه
هانا: نهههه جیمین! نمیتونم اینجوری ولش کنم منو ببر پیشش ماجرا رو بهش تعریف کنم ... سویچ رو بده من!
سویچ رو میگیری و میری
جلو خونش پارک میکنی
هانا: جیمینا
جیمین: چرا دیر کردی؟!
هانا: جیمین من عاشقتم ولی ته رو بیشتر دوس دارم و میخوام با اون باشم...ببخشید جیمین
جیمین: اوه باشه... پس بزار برا اخرین بار ببوسمت
اشک تو چشماش جمع میشه لباتو میزاری رو لباش و یه بوسه ی کوچولو برا معذرت میدی بهش
جیمین: دلم برات تنگ میشه
هانا: من بیشتر
جیمین: بای. . . مواظب خودت باش ... عاشقتم
هانا: بای... ببخشید
سوار ماشین میشی و میری
میرسی خونه و ته رو میبینی که رو تخت خوابش برده...
هانا: فدات بشم من
بغلش میگیری میخوابی
صبح از خواب پا میشی و تصمیم میگیری که پدر واقعی لیا کیه...مطمعن بودی اون تهیونگه
و تصمیم میگیری رابطتون قویتر بشه
دستتو رو شکمت میزاری
هانا: لیاااا عشقم ، باباتو دوست داری؟!
که ته از پشت بغلت میکنه و دستاشو میزاره رو شکمت...بابا عاشقته ...
برمیگردی و گردنشو میبوسی شبیه یه خانواده واقعی بودین
ته:بریم بیرون
حاضر میشین و میرین میبرتت یه جا که نمشناختی یه یه جنگل و یه چندتا مجسمه
مجسمه ها اشنا بودن دقت که میکنی مجسمه ی
پدرت، مادرت، و بچگی های تو ، ته، کوکی و جیمین بودن دوتا هم زن و مرد غربیه
ته: اونا عمو و زن عموتن... پدر و مادرم
جلوت زانو میزنه... باهام ازدواج میکنی؟!
...
بچه ها این فصل هم تموم شد اگه میخاین ادامه بدم بگین اگه هم نه بگین ادامه ندم... دوستتون دارم ☺💜
#BTS #bts
میدونستم هنوز عاشقمی
هانا: دوستت دارم
ته: من بیشتر
دستتو میگیره و سوار ماشینش میشی
هانا: عشقم
ته: بله؟
... بریم خونه ی مامانم ؟
ته: باشه
میرسین به خونه ی مامانت
هانا: سلام مامان
کاملیا: سلام عسلم
ته: سلام...دست مادرتو میبوسه
کاملیا : اوه هنوزم جنتلمن بازی درمیاری
بعد یکم خوش و بش تصمیمی میگری به مامانت بگی که مامان بزرگ میشه
ماجرا رو بهش تعریف میکنی
کاملیا: که اینطور...
عسلم لیا بهم نمیگه مامان بزرگ! من هنوز بزرگ نیستم یا کاملیا میگه یا مامی !!!
هانا: خخخخ باشه
ته: ما دیگه بریم
هانا: خدافز مامان
کاملیا: خدافز عشق مامان
سوار ماشین میشین و میرسین خونه
هانا: نهههه جیمین! نمیتونم اینجوری ولش کنم منو ببر پیشش ماجرا رو بهش تعریف کنم ... سویچ رو بده من!
سویچ رو میگیری و میری
جلو خونش پارک میکنی
هانا: جیمینا
جیمین: چرا دیر کردی؟!
هانا: جیمین من عاشقتم ولی ته رو بیشتر دوس دارم و میخوام با اون باشم...ببخشید جیمین
جیمین: اوه باشه... پس بزار برا اخرین بار ببوسمت
اشک تو چشماش جمع میشه لباتو میزاری رو لباش و یه بوسه ی کوچولو برا معذرت میدی بهش
جیمین: دلم برات تنگ میشه
هانا: من بیشتر
جیمین: بای. . . مواظب خودت باش ... عاشقتم
هانا: بای... ببخشید
سوار ماشین میشی و میری
میرسی خونه و ته رو میبینی که رو تخت خوابش برده...
هانا: فدات بشم من
بغلش میگیری میخوابی
صبح از خواب پا میشی و تصمیم میگیری که پدر واقعی لیا کیه...مطمعن بودی اون تهیونگه
و تصمیم میگیری رابطتون قویتر بشه
دستتو رو شکمت میزاری
هانا: لیاااا عشقم ، باباتو دوست داری؟!
که ته از پشت بغلت میکنه و دستاشو میزاره رو شکمت...بابا عاشقته ...
برمیگردی و گردنشو میبوسی شبیه یه خانواده واقعی بودین
ته:بریم بیرون
حاضر میشین و میرین میبرتت یه جا که نمشناختی یه یه جنگل و یه چندتا مجسمه
مجسمه ها اشنا بودن دقت که میکنی مجسمه ی
پدرت، مادرت، و بچگی های تو ، ته، کوکی و جیمین بودن دوتا هم زن و مرد غربیه
ته: اونا عمو و زن عموتن... پدر و مادرم
جلوت زانو میزنه... باهام ازدواج میکنی؟!
...
بچه ها این فصل هم تموم شد اگه میخاین ادامه بدم بگین اگه هم نه بگین ادامه ندم... دوستتون دارم ☺💜
#BTS #bts
۹۹.۰k
۲۶ مرداد ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.