عشق اجباری
عشق اجباری
پارت ۱۱
با شنیدن این حرف ها خشکم زد باورم نمیشد که ایلیا عاشق ساناز باشه . مانلی« ایلیا کی ساناز رو دیده ، تو مهمونی های شرکت که نیومده بودید پس چطوری ساناز رو دیده؟؟»
دانیال « ایلیا ساناز رو یه بار توی شرکت دیده ، در ضمن دوستت هم راضی هستش که با ایلیا ازدواج کنه چون سانازم اونو دوست داره » ساناز به من گفته بود که یه نفر رو دوست داره اما باورم نمیشد اون آدم ایلیا باشه . بدون توجه به دانیال ، به اتاق سانی رفتم و در زدم سانی در رو باز کرد وقتی دید که من جلوی درم با تعجب به من نگاه کرد و گفت « مانلی اینجا چیکار می کنی ؟؟ چیشده ؟؟» مانلی « ساناز بگو دروغ میگه بگو این واقعیت نداره» ساناز « کی دورغ میگه؟؟ چی واقعیت نداره؟؟» مانلی « ساناز به دوستی ۱۵ سالمون قسمت میدم بگو این دورغه که تو و ایلیا عاشق همین بگو ساناز»ساناز سرش رو پایین انداخت و گفت « نه مانلی واقعیت داره ایلیا همون مخاطب خاص منه» حالم اصلا خوب نبود ، دنیا رو سرم خراب شد . مانلی « ساناز تو برام مثل آبجی نداشتم بودی ، چرا بهم نگفتی ؟ تو که میدونستی همه جوره پشتت هستم چرا نگفتی؟؟»
ساناز « ترسیدم که مخالفت کنی » مانلی« ساناز فک می کردم تو منو، تو این ۱۵ سال دوستی منو شناختی ، ولی الان می فهم اصلا منو نشناختی.» از جلوی در اتاقشون رفتم کنار به سمت حیاط حرکت کردم . وارد حیاط شد ، شروع کردم به قدم زدن و مرور کردن خاطراتم با سانی از روز اول دوستیمون تا امروز ، به لحظه های تلخ و شیرینی که کنار هم داشتیم ، به این فک کردم که همیشه پشت ساناز بودم به این فک کردم که چرا ساناز به من نگفت
پارت ۱۱
با شنیدن این حرف ها خشکم زد باورم نمیشد که ایلیا عاشق ساناز باشه . مانلی« ایلیا کی ساناز رو دیده ، تو مهمونی های شرکت که نیومده بودید پس چطوری ساناز رو دیده؟؟»
دانیال « ایلیا ساناز رو یه بار توی شرکت دیده ، در ضمن دوستت هم راضی هستش که با ایلیا ازدواج کنه چون سانازم اونو دوست داره » ساناز به من گفته بود که یه نفر رو دوست داره اما باورم نمیشد اون آدم ایلیا باشه . بدون توجه به دانیال ، به اتاق سانی رفتم و در زدم سانی در رو باز کرد وقتی دید که من جلوی درم با تعجب به من نگاه کرد و گفت « مانلی اینجا چیکار می کنی ؟؟ چیشده ؟؟» مانلی « ساناز بگو دروغ میگه بگو این واقعیت نداره» ساناز « کی دورغ میگه؟؟ چی واقعیت نداره؟؟» مانلی « ساناز به دوستی ۱۵ سالمون قسمت میدم بگو این دورغه که تو و ایلیا عاشق همین بگو ساناز»ساناز سرش رو پایین انداخت و گفت « نه مانلی واقعیت داره ایلیا همون مخاطب خاص منه» حالم اصلا خوب نبود ، دنیا رو سرم خراب شد . مانلی « ساناز تو برام مثل آبجی نداشتم بودی ، چرا بهم نگفتی ؟ تو که میدونستی همه جوره پشتت هستم چرا نگفتی؟؟»
ساناز « ترسیدم که مخالفت کنی » مانلی« ساناز فک می کردم تو منو، تو این ۱۵ سال دوستی منو شناختی ، ولی الان می فهم اصلا منو نشناختی.» از جلوی در اتاقشون رفتم کنار به سمت حیاط حرکت کردم . وارد حیاط شد ، شروع کردم به قدم زدن و مرور کردن خاطراتم با سانی از روز اول دوستیمون تا امروز ، به لحظه های تلخ و شیرینی که کنار هم داشتیم ، به این فک کردم که همیشه پشت ساناز بودم به این فک کردم که چرا ساناز به من نگفت
۱۵.۸k
۲۹ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.