پارت۵۹
ایمان یه دستشو دراز کرد تا راننده متوجه ما بشه.کم کم سرعت ماشین کم شد و بعد ایستاد.خانوم و اقای میانسالی توی ماشین بودن.راننده شیشه رو کشید پایین و گفت
_کجا میرین؟
ایمان نزدیک شد و گفت
_میریم شهر آقا.
کمی به سر تا پای من و ایمان نگاه کرد و گفت
_سوار شین.
به عقب ماشین اشاره کرد.ایمان دستشو بالا گرفت و گفت
_ممنون جناب.
ایمان سوار شد ولی من نمیتونستم.برای من زیادی بالا بود.دستشو به سمتم گرفت.با مکث دستشو گرفتم و سوار شدم.روبروم نشست و چند لحظه بعد ماشین حرکت کرد.آفتاب درست بالای سرمون بود.من کلاه داشتم و کمتر اذیت میشدم ولی ایمان حتی نمیتونست چشماشو کامل باز نگه داره.
بعد از کمی سکوت پرسید
_پدر و مادرت چجوری با هم اشنا شدن؟
_اونطوری که مامانم برام تعریف کرد...وقتی داشته از دانشگاه برمیگشته یه نفر سعی میکنه کیفشو بدزده.بابامم دیده و کمک کرده...بعدشم که...
شونمو بالا انداختم و گفتم
_عاشق همدیگه شدن...
_کجا میرین؟
ایمان نزدیک شد و گفت
_میریم شهر آقا.
کمی به سر تا پای من و ایمان نگاه کرد و گفت
_سوار شین.
به عقب ماشین اشاره کرد.ایمان دستشو بالا گرفت و گفت
_ممنون جناب.
ایمان سوار شد ولی من نمیتونستم.برای من زیادی بالا بود.دستشو به سمتم گرفت.با مکث دستشو گرفتم و سوار شدم.روبروم نشست و چند لحظه بعد ماشین حرکت کرد.آفتاب درست بالای سرمون بود.من کلاه داشتم و کمتر اذیت میشدم ولی ایمان حتی نمیتونست چشماشو کامل باز نگه داره.
بعد از کمی سکوت پرسید
_پدر و مادرت چجوری با هم اشنا شدن؟
_اونطوری که مامانم برام تعریف کرد...وقتی داشته از دانشگاه برمیگشته یه نفر سعی میکنه کیفشو بدزده.بابامم دیده و کمک کرده...بعدشم که...
شونمو بالا انداختم و گفتم
_عاشق همدیگه شدن...
۲.۴k
۳۰ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.