پارت۶۰
لبخندی زد و ابروهاشو بالا انداخت
_ساده و قشنگ...
با لبخند سرمو پایین انداختم که دوباره پرسید
_تو و شایان هم یه جورایی...همینطوری به همدیگه...
دنبال کلمه ی مناسب میگشت ولی نمیتونست حرفشو کامل کنه...گفتم
_اره...تقریبا...ولی همه چیز بین من و شایان از قبل برنامه ریزی شده بود...عشقی که بینمون بود هم...برنامه ریزی شده بود پس...همش...دروغ بود...
_احساس خودت چی؟
دستمو مشت کردم و ناخونامو کف دستم فشار دادم.
_من دیگه فراموشش کردم...یادم نمیاد چه احساسی بهش داشتم...
لبخند مصنوعی زدم و سرمو به طرفین تکون دادم
_یادم نمیاد...
نگاه ایمان به سمت دستام کشیده شد.اخم کرد و دیگه چیزی نپرسید.چند دقیقه بعد رسیدیم...
پیاده شدیم و از اقا و خانوم ناشناس تشکر کردیم.جایی که پیاده شدیم یه بازار بزرگ و شلوغ بود.انقدر سر و صدا بود که برای حرف زدن با همدیگه باید داد میزدیم!
نگاهی به ساعت داخل یکی از مغازه ها انداختم و گفتم
_احتمالا نیم ساعت دیگه وقتشه...
ایمان با چشم دنبال مسیر درست میگشت.وقتی پیدا کرد گفت
_از این طرف...
اون جلو میرفت و من پشت سرش.هر از گاهی شونه هام محکم با کسی برخورد میکرد.با یه دست کلاهمو گرفتم تا پرت نشه.سرمو بالا گرفتم ولی ایمان نبود.دور خودم چرخیدم ولی نمیدیدمش.یه دفه کسی دستمو محکم گرفت.با ترس به عقب برگشتم.
_دستمو ول نکن.اینجا شلوغه همدیگه رو گم میکنیم.
سرمو تکون دادم و اون جلو رفت.من تقریبا دنبالش کشیده میشدم.
_ساده و قشنگ...
با لبخند سرمو پایین انداختم که دوباره پرسید
_تو و شایان هم یه جورایی...همینطوری به همدیگه...
دنبال کلمه ی مناسب میگشت ولی نمیتونست حرفشو کامل کنه...گفتم
_اره...تقریبا...ولی همه چیز بین من و شایان از قبل برنامه ریزی شده بود...عشقی که بینمون بود هم...برنامه ریزی شده بود پس...همش...دروغ بود...
_احساس خودت چی؟
دستمو مشت کردم و ناخونامو کف دستم فشار دادم.
_من دیگه فراموشش کردم...یادم نمیاد چه احساسی بهش داشتم...
لبخند مصنوعی زدم و سرمو به طرفین تکون دادم
_یادم نمیاد...
نگاه ایمان به سمت دستام کشیده شد.اخم کرد و دیگه چیزی نپرسید.چند دقیقه بعد رسیدیم...
پیاده شدیم و از اقا و خانوم ناشناس تشکر کردیم.جایی که پیاده شدیم یه بازار بزرگ و شلوغ بود.انقدر سر و صدا بود که برای حرف زدن با همدیگه باید داد میزدیم!
نگاهی به ساعت داخل یکی از مغازه ها انداختم و گفتم
_احتمالا نیم ساعت دیگه وقتشه...
ایمان با چشم دنبال مسیر درست میگشت.وقتی پیدا کرد گفت
_از این طرف...
اون جلو میرفت و من پشت سرش.هر از گاهی شونه هام محکم با کسی برخورد میکرد.با یه دست کلاهمو گرفتم تا پرت نشه.سرمو بالا گرفتم ولی ایمان نبود.دور خودم چرخیدم ولی نمیدیدمش.یه دفه کسی دستمو محکم گرفت.با ترس به عقب برگشتم.
_دستمو ول نکن.اینجا شلوغه همدیگه رو گم میکنیم.
سرمو تکون دادم و اون جلو رفت.من تقریبا دنبالش کشیده میشدم.
۵.۱k
۳۰ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.