پارت۶۱
نمیدونم چقدر راه رفتیم که بالاخره جمعیت کمتر شد.
با اینکه دیگه دورمون شلوغ نبود ولی ایمان هنوز دستمو محکم گرفته بود.نگاهی به دستامون انداختم و آروم دستمو بیرون کشیدم.
ایمان لحظه ای لباشو به هم فشار داد و به سمت تاکسی ای که گوشه ی خیابون بود رفت.
پشت سرش رفتم.سوار شدیم که راننده پرسید
_مسیرتون؟
گفتم
_دانشگاه***
_چشم...
از پنجره بیرونو نگاه میکردم.همه چیز شبیه فیلم های قدیمی بود ولی چیزایی که میدیدم واقعی بودن.لباسا،مغازه ها،بافت ساختمونا...خیلی منو به وجد اورده بود.ولی الان چیزای مهم تری داشتم که باید نگرانشون می بودم.
وقتی رسیدیم با پولای قدیمی ای که با خودمون اورده بودیم حساب کردیم و پیاده شدیم.ایمان گفت
_تو همین جا بمون من الان بر میگردم...برم ببینم خبری هست یا نه
_باشه...
ایمان رفت و من کنار دیواری استادم.سرمو پایین انداختم که صدای غریبه ای گفت
_بچه ها اینجا رو...دختره رو نگا کنین...
چند تا مرد کت شلواری که هر کودوم یه لنگ دور گردنشون بود و سیگاری به دست داشتن به سمتم اومدن.با لهجه های لاتی حرف میزدن
_بچه مایه داره نه؟
_خانوم جون افتخار میدین؟
_چشاشو نگا...
دورم جمع شدن.دستامو مشت کردم و سرم همچنان پایین بود.از ترس چشمامو به هم فشار دادم.
از این همه ضعفی که داشتم حالم بد شده بود...
_هوی...زود گورتو گم کن...
صدای ایمان انگار تنها چیزی بود که اون لحظه کمکم میکرد.یکیشون گفت
_مثلا اگه نریم چی میشه؟
ایمان پوزخندی زد و یه دفه مشت محکمی به صورت مرده زد.بقیه کمی عقب کشیدن.مرده افتاد رو زمین و صورتش کبود و خونی شد.ایمان اروم و شمرده گفت
_گفتم...گورتو گم کن...
بقیشون عقب گرد کردن و فقط زیرلب ناسزا میگفتن.اونی که رو زمین بود بلند شد و نگاه بدی به ایمان انداخت و گفت
_باز همو میبینیم...
ایمان کوتاه خندید و گفت
_فک نکنم...
مرد بی حرف راهشو گرفت و دنبال دوستاش رفت.ایمان دستشو روی بازوم گذاشت و گفت
_خوبی؟
موهاش نامرتب شده بود و چند دسته روی پیشونیش افتاده بود.گفتم
_خوبم...
با صدای آروم گفت
_ینی یه لحظه هم نمیشه تنهات گذاشت...
با اینکه دیگه دورمون شلوغ نبود ولی ایمان هنوز دستمو محکم گرفته بود.نگاهی به دستامون انداختم و آروم دستمو بیرون کشیدم.
ایمان لحظه ای لباشو به هم فشار داد و به سمت تاکسی ای که گوشه ی خیابون بود رفت.
پشت سرش رفتم.سوار شدیم که راننده پرسید
_مسیرتون؟
گفتم
_دانشگاه***
_چشم...
از پنجره بیرونو نگاه میکردم.همه چیز شبیه فیلم های قدیمی بود ولی چیزایی که میدیدم واقعی بودن.لباسا،مغازه ها،بافت ساختمونا...خیلی منو به وجد اورده بود.ولی الان چیزای مهم تری داشتم که باید نگرانشون می بودم.
وقتی رسیدیم با پولای قدیمی ای که با خودمون اورده بودیم حساب کردیم و پیاده شدیم.ایمان گفت
_تو همین جا بمون من الان بر میگردم...برم ببینم خبری هست یا نه
_باشه...
ایمان رفت و من کنار دیواری استادم.سرمو پایین انداختم که صدای غریبه ای گفت
_بچه ها اینجا رو...دختره رو نگا کنین...
چند تا مرد کت شلواری که هر کودوم یه لنگ دور گردنشون بود و سیگاری به دست داشتن به سمتم اومدن.با لهجه های لاتی حرف میزدن
_بچه مایه داره نه؟
_خانوم جون افتخار میدین؟
_چشاشو نگا...
دورم جمع شدن.دستامو مشت کردم و سرم همچنان پایین بود.از ترس چشمامو به هم فشار دادم.
از این همه ضعفی که داشتم حالم بد شده بود...
_هوی...زود گورتو گم کن...
صدای ایمان انگار تنها چیزی بود که اون لحظه کمکم میکرد.یکیشون گفت
_مثلا اگه نریم چی میشه؟
ایمان پوزخندی زد و یه دفه مشت محکمی به صورت مرده زد.بقیه کمی عقب کشیدن.مرده افتاد رو زمین و صورتش کبود و خونی شد.ایمان اروم و شمرده گفت
_گفتم...گورتو گم کن...
بقیشون عقب گرد کردن و فقط زیرلب ناسزا میگفتن.اونی که رو زمین بود بلند شد و نگاه بدی به ایمان انداخت و گفت
_باز همو میبینیم...
ایمان کوتاه خندید و گفت
_فک نکنم...
مرد بی حرف راهشو گرفت و دنبال دوستاش رفت.ایمان دستشو روی بازوم گذاشت و گفت
_خوبی؟
موهاش نامرتب شده بود و چند دسته روی پیشونیش افتاده بود.گفتم
_خوبم...
با صدای آروم گفت
_ینی یه لحظه هم نمیشه تنهات گذاشت...
۲.۸k
۳۰ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.