عشق.رویایی.من
#عشق.رویایی.من
#پارت.سی
از زبون #رویا
چشمامو باز کردم دیدم مبینا داره اشک میریزه بلند شدم با گنگی و منگی به اطراف نگاه کردم که شاید چیزی یادم بیاد اما نیومد دیدم لوهان بیهوش افتاده روی زمین یلحظه طول کشید تا همه چیز و به یاد بیارم اینکه موقع فرار اون شاهدختا با قدرتاشون انرژیمونو گرفتن سریع رفتم سمت لوهان نشستم کنارش و بهش نگاه کردم بعد گریه کردم
چانیول:کریص چیشد لعنتی انرژیم داره تموم میشه الان خودمم میوفتم رو دستتون
سهون:اون که صداتو نمیشنوه خخررر
چانیول:دیگه نمیتونم بیشتر از این
سهون:باید ادامه بدیم
چانیول:اوکی بخاطر داداشم فقط
کریص چشماشو باز کرد وبعد یه پصر با سر و وضع پادشاه ظاهر شد
سهون:شیو اومدی خدا خیرت بده اَخَوی
کریص:وات؟؟
شیو:چیشده؟؟
چانیول:خانم شاهدخت جیسو تمام انرژی لوهان رو تخلیه کردن و هرچه م....
سهون:خفه خون بگیر
شیو:اوکی فهمیدم
چانیول:داشتم میگفتم نامرد😟
شیو:تا تو بگی قرنی طول میکشه
کریص:جا این بحث و جدل و نجات بدید پسرمو
سهون:شعت پصرم؟؟
کریص:درد
شیو رفت بالا سر لوهان بعد با قدرتش شروع کرد بهش انرژی بده از رو زمین بلند شد بعد همه جا نورانی شد(خوب منم کوچولوعم کارتونم زیاد دیدم😂)بعد لوهان بیهوش گذاشتنش رو زمین
شیو:تا یه مدت طولانی بیهوشه و مدتش مشخص نیست
سهون:یعنی حالاحالاها بیهوشه؟؟
شیو:آره
کریص:راستی جنگمون با...
شیو:ههییصص فردا بیاید سرزمین اصلی از الان لایق این هستید که تو امپراطوری واقعی زندگی کنید
چانیول:ااااخخجججووننن راست میگی دادا؟؟😃
شیو:آره این شهر و مردماش از الان مال کای و سوهوعن
کریص:من میخوام برم قلمروی خودم یعنی آب
شیو:وقتی عاشق شدی و ازدواج کردی برو
داشتن همینجوری حرف میزدن و منگ نگاشون میکردم که مبینا صدام زد بقیه اصلا متوجه نشدن باهم از اتاق رفتیم بیرون رفتیم اتاق مبینا که گفت بریم بیرون دور دور همون موقع سیلدا هم اومد
رویا:اینجا شهر خودمون نیست خخرر
مبینا:اشکالی ندا ه خرم خودتی خو حوصلم سر رفت پوسیدم اینجا
سیلدا:تازه از مهمونی برگشتیم
مبینا:حوری گاوه کوش
رویا:درست پشت سرت
سیلدا:دروغ نگو
رویا:پشت سره توهم هست
هردوشون برگشتم پشتشونو نگاه کردن با دیدن چهرهی خشمگین حوری گریختن زدم زیر خنده رفتیم تو اتاقای خودمون لباسامونو عوض کردیم و بعدش رفتیم بیرون از قصر...
#پارت.سی
از زبون #رویا
چشمامو باز کردم دیدم مبینا داره اشک میریزه بلند شدم با گنگی و منگی به اطراف نگاه کردم که شاید چیزی یادم بیاد اما نیومد دیدم لوهان بیهوش افتاده روی زمین یلحظه طول کشید تا همه چیز و به یاد بیارم اینکه موقع فرار اون شاهدختا با قدرتاشون انرژیمونو گرفتن سریع رفتم سمت لوهان نشستم کنارش و بهش نگاه کردم بعد گریه کردم
چانیول:کریص چیشد لعنتی انرژیم داره تموم میشه الان خودمم میوفتم رو دستتون
سهون:اون که صداتو نمیشنوه خخررر
چانیول:دیگه نمیتونم بیشتر از این
سهون:باید ادامه بدیم
چانیول:اوکی بخاطر داداشم فقط
کریص چشماشو باز کرد وبعد یه پصر با سر و وضع پادشاه ظاهر شد
سهون:شیو اومدی خدا خیرت بده اَخَوی
کریص:وات؟؟
شیو:چیشده؟؟
چانیول:خانم شاهدخت جیسو تمام انرژی لوهان رو تخلیه کردن و هرچه م....
سهون:خفه خون بگیر
شیو:اوکی فهمیدم
چانیول:داشتم میگفتم نامرد😟
شیو:تا تو بگی قرنی طول میکشه
کریص:جا این بحث و جدل و نجات بدید پسرمو
سهون:شعت پصرم؟؟
کریص:درد
شیو رفت بالا سر لوهان بعد با قدرتش شروع کرد بهش انرژی بده از رو زمین بلند شد بعد همه جا نورانی شد(خوب منم کوچولوعم کارتونم زیاد دیدم😂)بعد لوهان بیهوش گذاشتنش رو زمین
شیو:تا یه مدت طولانی بیهوشه و مدتش مشخص نیست
سهون:یعنی حالاحالاها بیهوشه؟؟
شیو:آره
کریص:راستی جنگمون با...
شیو:ههییصص فردا بیاید سرزمین اصلی از الان لایق این هستید که تو امپراطوری واقعی زندگی کنید
چانیول:ااااخخجججووننن راست میگی دادا؟؟😃
شیو:آره این شهر و مردماش از الان مال کای و سوهوعن
کریص:من میخوام برم قلمروی خودم یعنی آب
شیو:وقتی عاشق شدی و ازدواج کردی برو
داشتن همینجوری حرف میزدن و منگ نگاشون میکردم که مبینا صدام زد بقیه اصلا متوجه نشدن باهم از اتاق رفتیم بیرون رفتیم اتاق مبینا که گفت بریم بیرون دور دور همون موقع سیلدا هم اومد
رویا:اینجا شهر خودمون نیست خخرر
مبینا:اشکالی ندا ه خرم خودتی خو حوصلم سر رفت پوسیدم اینجا
سیلدا:تازه از مهمونی برگشتیم
مبینا:حوری گاوه کوش
رویا:درست پشت سرت
سیلدا:دروغ نگو
رویا:پشت سره توهم هست
هردوشون برگشتم پشتشونو نگاه کردن با دیدن چهرهی خشمگین حوری گریختن زدم زیر خنده رفتیم تو اتاقای خودمون لباسامونو عوض کردیم و بعدش رفتیم بیرون از قصر...
۱۱.۷k
۲۱ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.