دختر شیطون بلا131
#دخترشیطونبلا131
سامان با شنیدن صدام با تعجب سرش رو بلند کرد و گفت:
_ چی امکان نداره؟
لبم رو گاز گرفتم و با خجالت گفتم:
_ هیچی
_ یعنی چی؟ از چیزی ترسیدی؟
_ نه نه بیخیال
با تعجب جوری که مشخص بود قانع نشده نگاهم کرد اما چیزی نگفت.
منم سرم رو پایین انداختم و به این فکر کردم که چرا به خودم اعتراف کردم که عاشق سامان شدم!
من که عاشقش نیستم، من...من فقط الان دیگه باهاش هیچ مشکلی ندارم و به عنوان یه رفیق بهش نگاه میکنم.
آره همین درسته، اون فقط و فقط رفیقِ منه...
با شنیدن صدای آسانسور که اعلام کرد رسیدیم از فکر بیرون اومدم و پشت سر سامان بیرون رفتم.
به تابلوی بزرگ و قشنگی که کنار در شرکتش بود نگاه کردم و گفتم:
_ چه طراحیش قشنگه
_ واقعا؟
_ آره
_ کار خودمه
_ دمت گرم بابا
لبخندی زد و بعد دستش رو به سمت داخل گرفت و گفت:
_ بفرمایید داخل
در جواب لبخندش، لبخندی زدم و رفتم داخل.
در نگاه اول میز منشی که دقیقا روبروی در بود توجهم رو جلب کرد.
بعد از اون به درهایی که روی هرکدوم یه چیزی نوشته بود نگاه کردم و گفتم:
_ چقدر اتاقاش زیاده
_ هرکدوم متعلق به یکی از مهندسینه
آهانی گفتم و بعد به دری که رنگش با بقیه فرق میکرد و گوشه ی سالن بود اشاره کردم و گفتم:
_ اون اتاق توئه؟
_ نه اون سالنه، واسه وقتایی که قراره همه دور هم جمع بشیم و در مورد چیزی تصمیم بگیریم
_ پس اتاق تو کو؟
_ دنبالم بیا تا نشونت بدم
به سمت میز منشی رفت و منم پشت سرش رفتم که منشی با دیدنمون سریع از سرجاش پاشد و بی توجه به من، رو به سامان گفت:
_ سلام صبحتون بخیر
_ سلام پرونده های امروز رو واسم بیارید لطفا
_ چشم
به من نگاه کرد و گفت:
_ قهوه میخوری مهسا؟
_ اگه زحمتی نیست
سرش رو به معنی نه بالا انداخت و رو به منشی گفت:
_ به عباس آقا هم بگید که دوتا قهوه بیاره
دختره با حرص یه نیم نگاهِ پر از حسادت به من انداخت و گفت:
_ چشم
_ ممنون
سامان به سمت دوتا پله ی کوتاهی که پشت سر میز منشی بود رفت و گفت:
_ اون اتاق منه
در اتاقش رو باز کرد و دوتایی با هم وارد شدیم.
با دقت به اطراف نگاه کردم؛ اتاقش خیلی بزرگ بود و چندتاپنجره ی بزرگ به سمت بیرون برج داشت که اونجا رو کامل روشن کرده بود...
سامان با شنیدن صدام با تعجب سرش رو بلند کرد و گفت:
_ چی امکان نداره؟
لبم رو گاز گرفتم و با خجالت گفتم:
_ هیچی
_ یعنی چی؟ از چیزی ترسیدی؟
_ نه نه بیخیال
با تعجب جوری که مشخص بود قانع نشده نگاهم کرد اما چیزی نگفت.
منم سرم رو پایین انداختم و به این فکر کردم که چرا به خودم اعتراف کردم که عاشق سامان شدم!
من که عاشقش نیستم، من...من فقط الان دیگه باهاش هیچ مشکلی ندارم و به عنوان یه رفیق بهش نگاه میکنم.
آره همین درسته، اون فقط و فقط رفیقِ منه...
با شنیدن صدای آسانسور که اعلام کرد رسیدیم از فکر بیرون اومدم و پشت سر سامان بیرون رفتم.
به تابلوی بزرگ و قشنگی که کنار در شرکتش بود نگاه کردم و گفتم:
_ چه طراحیش قشنگه
_ واقعا؟
_ آره
_ کار خودمه
_ دمت گرم بابا
لبخندی زد و بعد دستش رو به سمت داخل گرفت و گفت:
_ بفرمایید داخل
در جواب لبخندش، لبخندی زدم و رفتم داخل.
در نگاه اول میز منشی که دقیقا روبروی در بود توجهم رو جلب کرد.
بعد از اون به درهایی که روی هرکدوم یه چیزی نوشته بود نگاه کردم و گفتم:
_ چقدر اتاقاش زیاده
_ هرکدوم متعلق به یکی از مهندسینه
آهانی گفتم و بعد به دری که رنگش با بقیه فرق میکرد و گوشه ی سالن بود اشاره کردم و گفتم:
_ اون اتاق توئه؟
_ نه اون سالنه، واسه وقتایی که قراره همه دور هم جمع بشیم و در مورد چیزی تصمیم بگیریم
_ پس اتاق تو کو؟
_ دنبالم بیا تا نشونت بدم
به سمت میز منشی رفت و منم پشت سرش رفتم که منشی با دیدنمون سریع از سرجاش پاشد و بی توجه به من، رو به سامان گفت:
_ سلام صبحتون بخیر
_ سلام پرونده های امروز رو واسم بیارید لطفا
_ چشم
به من نگاه کرد و گفت:
_ قهوه میخوری مهسا؟
_ اگه زحمتی نیست
سرش رو به معنی نه بالا انداخت و رو به منشی گفت:
_ به عباس آقا هم بگید که دوتا قهوه بیاره
دختره با حرص یه نیم نگاهِ پر از حسادت به من انداخت و گفت:
_ چشم
_ ممنون
سامان به سمت دوتا پله ی کوتاهی که پشت سر میز منشی بود رفت و گفت:
_ اون اتاق منه
در اتاقش رو باز کرد و دوتایی با هم وارد شدیم.
با دقت به اطراف نگاه کردم؛ اتاقش خیلی بزرگ بود و چندتاپنجره ی بزرگ به سمت بیرون برج داشت که اونجا رو کامل روشن کرده بود...
۹.۳k
۲۲ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.