متنی تکان دهنده...
متنی تکان دهنده...
دخترک از میان جمعیتی که ساکت و بعضا بی تفاوت شاهد اجرای تعزیه اند رد میشود..
عروسک و قمقمه اش را محکم زیر بغل میگیرد,
شمر با هیبتی خشن, همانطور که دور امام حسین (ع) می چرخد و نعره میزند,
از گوشه چشم دخترک را می یابد,او با قدم های کوچک از پله های تعزیه بالا میرود,از مقابل شمر میگذرد..
مقابل امام حسین(ع) می ایستد.
و به لب های سفید شده اش زل می زند..
قمقمه اش را مقابل او می گیرد..
شمشیر از دست شمر می افتد..
رجز خوانی اش قطع میشود
دخترک میگوید:" بخور برای تو آوردم"
و بر میگردد روب روی شمر,که حالا دیگر بر زمین افتاده,می ایستد..
مردمک های دخترک زیر لایه های براق اشک می لرزد,
توی چشم های شمر نگاه می کند و با بغض میگوید...
" بابا دیگه دوستت ندارم"
صدای هق هق مردم فضا را پر میکند...
دخترک از میان جمعیتی که ساکت و بعضا بی تفاوت شاهد اجرای تعزیه اند رد میشود..
عروسک و قمقمه اش را محکم زیر بغل میگیرد,
شمر با هیبتی خشن, همانطور که دور امام حسین (ع) می چرخد و نعره میزند,
از گوشه چشم دخترک را می یابد,او با قدم های کوچک از پله های تعزیه بالا میرود,از مقابل شمر میگذرد..
مقابل امام حسین(ع) می ایستد.
و به لب های سفید شده اش زل می زند..
قمقمه اش را مقابل او می گیرد..
شمشیر از دست شمر می افتد..
رجز خوانی اش قطع میشود
دخترک میگوید:" بخور برای تو آوردم"
و بر میگردد روب روی شمر,که حالا دیگر بر زمین افتاده,می ایستد..
مردمک های دخترک زیر لایه های براق اشک می لرزد,
توی چشم های شمر نگاه می کند و با بغض میگوید...
" بابا دیگه دوستت ندارم"
صدای هق هق مردم فضا را پر میکند...
۲.۳k
۰۹ آبان ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.