گاز های سوزان 13
من:ببینم تو از کجا میدونستی که این به ما میگه؟
سارا:این جزو اعضای قدیمی همونجاست که ما داریم میریم.
من:پس اینجا چیکار میکنه؟
سارا:خیانت کرده
به سمت دره شیروکو حرکت کردیم.
وقتی شهر رو تموم کردیم به یک جنگل که دور تا دورشو مه گرفته بود رسیدیم.
راننده تاکسی که گرفته بودیم بدجور ترسیده بود.
سارا:داریم میریم وسط اینجا فکر کنم
من:چقد خفناکه😅
سارا:نترس نمیخورتمون
به حرف سارا اهمیت ندادم و پنجره رو نگاه کردم
رسیدیم لب دره تا پیداه شدیم راننده با تمام سرعت گازشو گرفتو رفت.
سارا زیرلب گفت:ترسو
جلوتر که رفتیم مه کمتر شد.
طناب رو زدیم لب کوه و پایین رفتیم تا به همون سوراخ تو دیوار کوه رسیدیم.
سارا زود رفت تو سوراخ و دست منو گرفت تا بیام.
سارا:بیا.
من:ممنون
سارا یه مشعل روشن کرد دیوار های مشکی غار تصویر هایی روش بود.
یه نور معلوم شد. نزدیکش که رفتیم انگار درون آتشفشان بودیم و نوک کوه رو سوراخ کرده بودن.
از اونجا نور میزد و درخت هایی که از دیوار های اون سوراخ آویزون بودن رو قشنگ جلوه میداد.
روی دیوار ها به صورت دایره ایی معبد هایی بود. مطمئن بودم که خیلی قدیمین. اونجا به طرز عجیبی قشنگ بود.
دیوار های معبد سیمان های کهنه و ترک خورده بود
یک در چوبی تو بزرگ ترین معبد بود.
سارا درو باز کرد. یه معبد بزرگ بود که فقط دورش پله خور داشت.
یه مرد عجیب اونجا بود.
روش رو کرد به ما و خوش آمد گفت.
جا خوردم...
قیافم سفید شده بود.
اون مرد پدرم بود.
سارا هم جا خورده بود.
ادامه دارد...
سارا:این جزو اعضای قدیمی همونجاست که ما داریم میریم.
من:پس اینجا چیکار میکنه؟
سارا:خیانت کرده
به سمت دره شیروکو حرکت کردیم.
وقتی شهر رو تموم کردیم به یک جنگل که دور تا دورشو مه گرفته بود رسیدیم.
راننده تاکسی که گرفته بودیم بدجور ترسیده بود.
سارا:داریم میریم وسط اینجا فکر کنم
من:چقد خفناکه😅
سارا:نترس نمیخورتمون
به حرف سارا اهمیت ندادم و پنجره رو نگاه کردم
رسیدیم لب دره تا پیداه شدیم راننده با تمام سرعت گازشو گرفتو رفت.
سارا زیرلب گفت:ترسو
جلوتر که رفتیم مه کمتر شد.
طناب رو زدیم لب کوه و پایین رفتیم تا به همون سوراخ تو دیوار کوه رسیدیم.
سارا زود رفت تو سوراخ و دست منو گرفت تا بیام.
سارا:بیا.
من:ممنون
سارا یه مشعل روشن کرد دیوار های مشکی غار تصویر هایی روش بود.
یه نور معلوم شد. نزدیکش که رفتیم انگار درون آتشفشان بودیم و نوک کوه رو سوراخ کرده بودن.
از اونجا نور میزد و درخت هایی که از دیوار های اون سوراخ آویزون بودن رو قشنگ جلوه میداد.
روی دیوار ها به صورت دایره ایی معبد هایی بود. مطمئن بودم که خیلی قدیمین. اونجا به طرز عجیبی قشنگ بود.
دیوار های معبد سیمان های کهنه و ترک خورده بود
یک در چوبی تو بزرگ ترین معبد بود.
سارا درو باز کرد. یه معبد بزرگ بود که فقط دورش پله خور داشت.
یه مرد عجیب اونجا بود.
روش رو کرد به ما و خوش آمد گفت.
جا خوردم...
قیافم سفید شده بود.
اون مرد پدرم بود.
سارا هم جا خورده بود.
ادامه دارد...
۷.۲k
۱۶ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.