انسوتر از جاذبه
مادر من، زمین... می بینم تو را آنگونه که هزاران سال بوده ای و هستی. تنها تر از تو ندیده ام در این پهنه ی گیتی. دانای غرق در سکوت من، حال که به حد کفایت از تو دور مانده ام به وضوح می بینم آن خطوط مستحکمی که سالها افق پیش رویم بود و تنها منظره ای قابل اعتمادی بود که می شد به سمتش متمایل گشت، چطور به گرد تو خمیده شده و شکننده می نماید. انگار تو هرگز چیزی فزونتر از آنچه که ذاتت اقتضا می کند، برای اهالیت به ارمغان نیاورده ای و شاید آورده ای و او به محض اینکه به حدود تو نزدیکتر شده همچو شهابی بی رمق از هم پاشیده باشد.
نمی دانم که این از اعجاز مقیاسهاست یا منطق کهنه ام که تو را همان گونه که کرورها سال می نمایانی مجسم می کنم. محفوظات فکری، حتی در فضا نیز کار خود را با تو می کنند، و این تنها سوغاتم از تو برای روزهای بی وزنیست که تو را کلیشه وار همچو گذشته ام در زمین می پندارم.
یقین پیدا کرده ام، کمتر کسیست که قادر باشد فارق از این شرایط، به حال کنونی من دستی یافته باشد. ذره ای دور افتاده از اصالت خویشم و سرگردان نا متناهی ها. عجیب مسافرتیست پیاده روی در غیر تو.
عمری جاده بودی و فراخ، و امروز برایم به بن بستی مدور می مانی که مملو از تکرار و چرخش بی منتها ست. تو مظهر آن خارش بزگی هستی که باعثش ماییم. و اگر هم زخمی نیز در کار باشد، حاصل اصرار فرودستیان برای کنکاش آخرین عناصر یافت نشده ی توست. حاصل استخراج همیشه بهای کنکاشها را پرداخت می کند و تو عزیزی، فقط تا زمانی که آخرین شیء قابل فروش، هنوز بر بسترت آرمیده باشد. آخر تو را بی پایان و زوال ناپذیر می پندارندت و بدنبال آنند که به مدد کشف قوانین نهفته بر جبینت و تحلیل هرآنچه در تار و پود داری، به بلندای این نظام فنا پذیر و آن عمر محدود، روزی یا هفته ای بیافزایند. بشر همیشه سرشار از خواب های طلایی بوده و هست، هرچند آن خواب از خوردن زیاد بوده باشد.
آب برای فرونشاندن طبع اتشناک او همواره قلیل است. و اگر این آب، حتی از گوشه چشمی هم سریده باشد نظر چندانی را به خود جلب نمی کند. آدمی اغلب هر چیز، غیر از آنچه که عیان است را انکار کرده و الهیات، همواره از هسته به طرف پوسته در حرکت است و در پی آن باور های معنوی همیشه در معرض تغییر قرار داشته و دارند. آنان آخرین حرف خدا با بشر را انکار می کنند و کذبش می دانند و این خود، مشتیست از خروار تغییر دوستی او.
کاش می توانستی نزدیکتر شوی و کمی خود را در انعکاس پوششم می دیدی که چقدر ظاهرت به شمایل شکمبارگان سیری ناپذیری که در خود داری، مانند است یا شاید هم آنها به تو شبیه شده اند. جالب و مدور که با هر چرخش، همه از گرد خویش می رانند و باز تنهایند.
باورم نمی شود. حال که بیشتر مقایسه می کنم، در می یابم که برای رصد کردن حقیقت واقعی تو می بایست از تو و قوانین رایج بر سطح تو فاصله گرفت و چقدر منظره کنونیم و تصویر فعلی تو، به چیستی واقعی تو نزدیکتر است و این چیستی نو ظهور، برایم آنزمان تکمیلتر و با قوامتر می شود که فاصله ام رفته رفته از تو بیشتر شده و تو را بیشتر از پیش در میان عظمت هستی کوچکتر می بینم. پرداخت کوچکی تو در ازای درک بیشتری از کائنات هم معامله ایست برای خودش. در تو که بودم، هزاران نفر را می شناختم که به هر کار ممکن دست می زند که تو را داشته باشند و امروز، این منظره، عکس آنرا برایم ثابت می کند.
نمی دانم که این از اعجاز مقیاسهاست یا منطق کهنه ام که تو را همان گونه که کرورها سال می نمایانی مجسم می کنم. محفوظات فکری، حتی در فضا نیز کار خود را با تو می کنند، و این تنها سوغاتم از تو برای روزهای بی وزنیست که تو را کلیشه وار همچو گذشته ام در زمین می پندارم.
یقین پیدا کرده ام، کمتر کسیست که قادر باشد فارق از این شرایط، به حال کنونی من دستی یافته باشد. ذره ای دور افتاده از اصالت خویشم و سرگردان نا متناهی ها. عجیب مسافرتیست پیاده روی در غیر تو.
عمری جاده بودی و فراخ، و امروز برایم به بن بستی مدور می مانی که مملو از تکرار و چرخش بی منتها ست. تو مظهر آن خارش بزگی هستی که باعثش ماییم. و اگر هم زخمی نیز در کار باشد، حاصل اصرار فرودستیان برای کنکاش آخرین عناصر یافت نشده ی توست. حاصل استخراج همیشه بهای کنکاشها را پرداخت می کند و تو عزیزی، فقط تا زمانی که آخرین شیء قابل فروش، هنوز بر بسترت آرمیده باشد. آخر تو را بی پایان و زوال ناپذیر می پندارندت و بدنبال آنند که به مدد کشف قوانین نهفته بر جبینت و تحلیل هرآنچه در تار و پود داری، به بلندای این نظام فنا پذیر و آن عمر محدود، روزی یا هفته ای بیافزایند. بشر همیشه سرشار از خواب های طلایی بوده و هست، هرچند آن خواب از خوردن زیاد بوده باشد.
آب برای فرونشاندن طبع اتشناک او همواره قلیل است. و اگر این آب، حتی از گوشه چشمی هم سریده باشد نظر چندانی را به خود جلب نمی کند. آدمی اغلب هر چیز، غیر از آنچه که عیان است را انکار کرده و الهیات، همواره از هسته به طرف پوسته در حرکت است و در پی آن باور های معنوی همیشه در معرض تغییر قرار داشته و دارند. آنان آخرین حرف خدا با بشر را انکار می کنند و کذبش می دانند و این خود، مشتیست از خروار تغییر دوستی او.
کاش می توانستی نزدیکتر شوی و کمی خود را در انعکاس پوششم می دیدی که چقدر ظاهرت به شمایل شکمبارگان سیری ناپذیری که در خود داری، مانند است یا شاید هم آنها به تو شبیه شده اند. جالب و مدور که با هر چرخش، همه از گرد خویش می رانند و باز تنهایند.
باورم نمی شود. حال که بیشتر مقایسه می کنم، در می یابم که برای رصد کردن حقیقت واقعی تو می بایست از تو و قوانین رایج بر سطح تو فاصله گرفت و چقدر منظره کنونیم و تصویر فعلی تو، به چیستی واقعی تو نزدیکتر است و این چیستی نو ظهور، برایم آنزمان تکمیلتر و با قوامتر می شود که فاصله ام رفته رفته از تو بیشتر شده و تو را بیشتر از پیش در میان عظمت هستی کوچکتر می بینم. پرداخت کوچکی تو در ازای درک بیشتری از کائنات هم معامله ایست برای خودش. در تو که بودم، هزاران نفر را می شناختم که به هر کار ممکن دست می زند که تو را داشته باشند و امروز، این منظره، عکس آنرا برایم ثابت می کند.
۲.۸k
۲۶ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.