خوب اونجایی بودم که دیدار اول گذشت.تو درسام دوباره خوب شد
خوب اونجایی بودم که دیدار اول گذشت.تو درسام دوباره خوب شده بودم طوری که معلمام بدجور از این نقصی رفتارم تعجب کردن.
تا این که از مدرسه خواستن ببرنمون راهیان نور شلمچه مامان و بابام راضی بودن واسه منم عجیب بود ولی مامانم بهم گفت که من دارم کم کم بزرگ میشم و باید یاد بگیرم چه جوری زندگی کنم.اینم دلیلشون بود.
من بهش زنگ زدم بهش گفتم چون می ترسیدم شاید دوست نداشته باشه برم بهش گفتم مامان و بابام راضین برگشت بهم گفت منم که اینجا برگ چغندرم عصبانی شدم خب دوباره شروع کرده بود بهونه بگیره منم صبرم تموم شد برگشتم با تندی بهش گفتم باشه حالا خوبه من می خواستم به تصمیم تو هم احترام بزارم اگه تو بخوای نمیرم.بدون خدافظی قطع کردم از رفتارم پشیمون شدم دلم طاقت نیاورد نصف شب بهش زنگ زدم برداشت صداش گرفته بود احساس کردم که گریه کرده ازش پرسیدم چیزی شده؟؟بی مقدمه گفت:چرا زنگ زدی؟؟؟بهش گفتم:قبول دارم لحنم اشتباه بود ببخشید.سریع برگشت گفت که نه منم اشتباه کردم بعد کلی عذر خواهی قطع کردیم حالا خوشحال بودم .
رفتم شلمچه هر شب بهم زنگ می زدیم یه شب بهم برگشت گفت:اگه شارژ خواستی بهم بگو برات بخرم...گفتم نه
من از اون دخترایی نبودم که میگم بخوام از پسرا پول بقاپم من عاشقش بودم اینو مطمئن بودم.از شلمچه برگشتم قرارشد برای بار دوم ببینمش دوباره دعوامون شد سره اینکه چرا ازش نظر نخواستم و خودم به نظر پدر و مادرم رفتم شلمچه قشنگ معلوم بود داره بهونه میاره من قانعشکردم اما طوفان وحشت ناتری تو راه بود.تا قرار سوم دیگه اتفاقی نیفتاد حدود ۱۰ ماهی بود که با هم دوست بودیم.تا اینکه یه روز زنگ زد خیلی عجله داشت گفت باید همدیگر و ببینیم همین امروز من که ترسیدم اصلا به فکر پدر و مادرم نبودم که راضی میشن برم بیرون یا نه(من با دوستم خیلی صمیمی بودم بدون این که بدونم همین دوست در حقم نامردی می کن)رفتیم سر قرار من نشستم تو ماشین عین همیشه ساده بودم دوستمم بت دوست پسرش رفت دیدم داره میره به سمت یک سفره خونه اعتراضی نکردم.خیلی استرس داشتم یعنی می خواست چی بهم بگه نمی دونم.
یه خورده نشستیم تا اینکه به حرف اومد گفت که دیگه نمی تونیم دوستیمون و ادامه بدیم گفت که مامانش راجبه دوستیش با من فهمیده...دیوونه شدم رنگم پریده بود سرم گیج می رفت برگشت پول و حساب کرد و گفت که بلند شم اما من منگ شده بودم گیج بودم یعنی همه چی تموم شد اره همه چی تموم اخرین دیدارمون انوروز بود می گن تا ۳ نشه بتزی نشه قشنگ تو سومین دیدار تموم شد همه چی.
خلاصه گفت بلند شو میرسونمت من جوابشو ندادم وقتی دید بهش توجه نمی کنم رفت به همین راحتی به خودم اومدم رفتم دنبالش باید یه دلیل قانع کننده تر برام میاورد اون سوار ماشینش شد گازش و داد و رفت تا نصفه های راه دویدم دنبالش ااما اون رفتش ،رفتم نشستم تو سفره خونه حواسم به اطافم نبود گریه می کردم تا با زنگ گوشیم به خودم اومدم دوستم بود سریع یه اژانس گرفتم رفتم خونه خیلی روزای سختی رو می گذراندم خیلی حالم در حد فجیع بد بود اگه به خدا اعتقاد نداشتم قطعا تا حالا ۱۰۰ بار خودکشی کرده بودم اما نه من اهل گناه کردن در این نوعش نبودم.
بچه ها فکر کنم فردا چشمام اذیتم کنه از بس گریه کردم بقیشو فردا ادامه میدم الان اگه بیش تر ادامه بدم همه صدای گریمو میشنوند.
ممنون از همتون که خوندید به حرفام و دردام گوش کردید فردا خیلی خلاصش می کنم تا تموم بشه
بازم ممنون.خدافظ.
تا این که از مدرسه خواستن ببرنمون راهیان نور شلمچه مامان و بابام راضی بودن واسه منم عجیب بود ولی مامانم بهم گفت که من دارم کم کم بزرگ میشم و باید یاد بگیرم چه جوری زندگی کنم.اینم دلیلشون بود.
من بهش زنگ زدم بهش گفتم چون می ترسیدم شاید دوست نداشته باشه برم بهش گفتم مامان و بابام راضین برگشت بهم گفت منم که اینجا برگ چغندرم عصبانی شدم خب دوباره شروع کرده بود بهونه بگیره منم صبرم تموم شد برگشتم با تندی بهش گفتم باشه حالا خوبه من می خواستم به تصمیم تو هم احترام بزارم اگه تو بخوای نمیرم.بدون خدافظی قطع کردم از رفتارم پشیمون شدم دلم طاقت نیاورد نصف شب بهش زنگ زدم برداشت صداش گرفته بود احساس کردم که گریه کرده ازش پرسیدم چیزی شده؟؟بی مقدمه گفت:چرا زنگ زدی؟؟؟بهش گفتم:قبول دارم لحنم اشتباه بود ببخشید.سریع برگشت گفت که نه منم اشتباه کردم بعد کلی عذر خواهی قطع کردیم حالا خوشحال بودم .
رفتم شلمچه هر شب بهم زنگ می زدیم یه شب بهم برگشت گفت:اگه شارژ خواستی بهم بگو برات بخرم...گفتم نه
من از اون دخترایی نبودم که میگم بخوام از پسرا پول بقاپم من عاشقش بودم اینو مطمئن بودم.از شلمچه برگشتم قرارشد برای بار دوم ببینمش دوباره دعوامون شد سره اینکه چرا ازش نظر نخواستم و خودم به نظر پدر و مادرم رفتم شلمچه قشنگ معلوم بود داره بهونه میاره من قانعشکردم اما طوفان وحشت ناتری تو راه بود.تا قرار سوم دیگه اتفاقی نیفتاد حدود ۱۰ ماهی بود که با هم دوست بودیم.تا اینکه یه روز زنگ زد خیلی عجله داشت گفت باید همدیگر و ببینیم همین امروز من که ترسیدم اصلا به فکر پدر و مادرم نبودم که راضی میشن برم بیرون یا نه(من با دوستم خیلی صمیمی بودم بدون این که بدونم همین دوست در حقم نامردی می کن)رفتیم سر قرار من نشستم تو ماشین عین همیشه ساده بودم دوستمم بت دوست پسرش رفت دیدم داره میره به سمت یک سفره خونه اعتراضی نکردم.خیلی استرس داشتم یعنی می خواست چی بهم بگه نمی دونم.
یه خورده نشستیم تا اینکه به حرف اومد گفت که دیگه نمی تونیم دوستیمون و ادامه بدیم گفت که مامانش راجبه دوستیش با من فهمیده...دیوونه شدم رنگم پریده بود سرم گیج می رفت برگشت پول و حساب کرد و گفت که بلند شم اما من منگ شده بودم گیج بودم یعنی همه چی تموم شد اره همه چی تموم اخرین دیدارمون انوروز بود می گن تا ۳ نشه بتزی نشه قشنگ تو سومین دیدار تموم شد همه چی.
خلاصه گفت بلند شو میرسونمت من جوابشو ندادم وقتی دید بهش توجه نمی کنم رفت به همین راحتی به خودم اومدم رفتم دنبالش باید یه دلیل قانع کننده تر برام میاورد اون سوار ماشینش شد گازش و داد و رفت تا نصفه های راه دویدم دنبالش ااما اون رفتش ،رفتم نشستم تو سفره خونه حواسم به اطافم نبود گریه می کردم تا با زنگ گوشیم به خودم اومدم دوستم بود سریع یه اژانس گرفتم رفتم خونه خیلی روزای سختی رو می گذراندم خیلی حالم در حد فجیع بد بود اگه به خدا اعتقاد نداشتم قطعا تا حالا ۱۰۰ بار خودکشی کرده بودم اما نه من اهل گناه کردن در این نوعش نبودم.
بچه ها فکر کنم فردا چشمام اذیتم کنه از بس گریه کردم بقیشو فردا ادامه میدم الان اگه بیش تر ادامه بدم همه صدای گریمو میشنوند.
ممنون از همتون که خوندید به حرفام و دردام گوش کردید فردا خیلی خلاصش می کنم تا تموم بشه
بازم ممنون.خدافظ.
۹.۴k
۱۴ آبان ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.