سلام ببخشید بچه ها دیشب باید ادامش میدادم اما زیاد حال مساعدی نداشتم.
تمام کارم شده بود گریه،هرچقدر بهش زنگ زدم التماسش کردم اما نه از سنگ شده بود خیلی سرد باهام رفتار می کرد تصمیم گرفتم دیگه بهش زنگ نزنم چون سرد رفتار کردنش بیش تر اذیتم می کرد اما هر روز بیش تر از روز قبل حالم بد میشد همش پیش دوستم بودم(تازه میفهمم دوستمم داشته کلی تو دلش بهم می خندیده اره در ظاهر عشقم و فحش میداد اما در باطنش عروسی به پا بود.)
دوباره افت تحصیلی نزدیک امتحان های ترم اخر بود باید درس می خوندم ولی اصلا حالم خوب نبودولی نمی خواستم تو درسمم افت پیدا کنم با هزار تا تلاش موفق شدم بشم ۱۸/۷۵ هنوزم که هنوزه از دسته خودم عصبی ام.
بعد از امتحانات کابوسای منم شروع شده بود همی چی داشت بر علیه ی دوستم پیش میرفت همه چی.
ولی من به دوستم اعتماد داشتم برای اینکه از زمان بچگی با هم دوست بودیم اتفاقا مامانم اصلا ازش خوشش نمیومد همیشه بهم می گفت اخر این دوستت بدبختت می کنه.راست می گفت بدبختم کرد به معنای واقعی بیچاره ام کرد.
چند مدت بود که بهش مشکوک شده بودم خیلا بهم می گفتن با دوست پسرم دیدنش اما من باور نمی کردم به دوستمم می گفتم ناراحت میشد و انکار می کرد.
۱ سال از اون موقع ها گذشته بود حالم بهتر شده بود ولی هنوز شبا بالشتم خیس میشد من عاشقش بودم ولی دوستم اونو از من گرفت.(اینجوری فهمیدم که با هم دوستن که یه روز زنگ زدم به دوست پسرم اونم که دیگه از دستم عصبانی شده بود بهم گفت با دوستم دوست شده و از دوستم خوشش میاد دهنم باز مونده بود بهش گفتم:با هم دوستین؟گفت:اره...شکستم خورد شدم از اونجا بود که دیگه رابطه ام رو باهاش ادامه ندادم اونم مایل به ادامه ی دوستیمون نبود)تو اون ۱ سال هر روز ارزو می کردم تا ببینمش حتی از دور اما یه حکمتی بود هیچ وقت ندیدمش تا ۲ سال و ۳ ماه و ۲ هفته ۵ روز از اون موقع ها گذشته:به اینجای قصه که میرسیم می خوام زمان حال و برات بگم حالایی که من اینجا نشستم و می خوام از یه فرصت ۱ روزه واستون بگم یعنی تا فردا ساعت ۱۲ شب بیش تر وقت ندارم.اون برگشته حالا که من ۱۸ سالمه و دانشجو شدم برگشته اون روز خودم دیدمش با چشمای خودم اون منو ندید یه فرصت بود برای دیدنش نمی خواستم منو ببینه اما مثله اینکه شانس باهام یار نبود و اون منو دید تا جاییکه تونستم دوییدم اونم میدویید انگار اونم منتظر همچین لحظه ای بود اون سرعتش از من بیش تر بود بهم رسید جلومو گرفت هر دومون نفس نفس می زدیم.
حالا داشتم از جلو میدیدمش قشنگ چشم تو چشم بودیم اما اون نگاهشو انداخت زمین نمیدونم شاید خجالت میکشید ازم.نمیدونم.
دقیقا ۲ روز پیش بود که دیدمش برگشت بهم گفت خسته شده و بریم یه جایی بشینیم منم فقط گیج به اون نگاه می کردم به حرفش گوش کردم نمیدونم چرا گوش کردم واقعا نمی دونم شروع کرد اول ازم پرسید چند سالمه چیکار می کنم منم همشو جواب دادم درست و دقیق یه خورده دیگه نشستم دیدم نمی خواد حرف بزنه اومدم بلند بشم که حرفی که خواستم و گفت بهم گفت:با کسی دوستم یا فراموشش نکردم.من غرورم له شده بود پس می خواستم غرور اونم بشکنم تو همه ی این ۲ سال این من بودم که به یادش بودم بزور تونستم دانشگاه سراسری تهران قبول بشم.بهش گفتم:نه با کسی دیگه دوست نشدم تحمل دومین شکست و نداشتم و اینکه اره فراموشت کردم چرا فراموشت نکنم.
باورم نمیشد داشت گریه می کرد اما نه حناش دیگه واسه من رنگی نداشت خیلی وقتا تو دوستیمون گریشو دیدم برگشت گفت:من نمی خواستم بهت خیانت کنم.حرصم گرفته بود شدید:میشه بپرسم پس می خواستی با من چیکار کنی؟بهم گفت:واقعا فراموشم کردی؟؟گفت چشمات که اینو نمیگه.
راست میگفت من هنوز دوستش داشتم و دارم.بهش گفتم وقت ندارم باید برم.حرف اولش و اخر زد:گفت پشیمون شده گفت که خیلی سعی کرده پیدام کنه.
گفتم مگه با عشقت (دوستم)دوست نیستی؟خیلی حال کردم برگشت گفت:همیون طوری که به تو بد کردم اونم همون کار و انجام داد.خندم گرفته بود شدید وای خدا قربونه کرمت قربون بزرگیت.
بلند شدم بهم گفت فرصت می خواد برای جبران اشتباهاتش.من دوستش دارم.
بچه ها تو دو راهی سختی گیر کردم کمکم کنید از یه طرف می نرسم باز از دستش بدم از یه طرف می ترسم دوباره کاراش و تکرار کنه.
برگشتم بهش گفتم:رفتار من دیگه مثله قبل نیست که لی لی به لالات بزارم و نازت و بکشم.از رفتارم تعجب کرد گفت منم دیگه اون قبلی نیستم ...
ازش فرصت خواستم حالا دیگه چیزی به اتمام فرصتم نمونده کمکم کنید راه درست و انتخاب کنم که دوباره شکست نخورم.ممنون بچه ها ببخشید یه خورده زیاد شد.
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.