پای نرفتنم درد می کند. زیر سنگینی این همه نگاه پرسشگر که
پای نرفتنم درد می کند. زیر سنگینی این همه نگاه پرسشگر که سراغ چشم هایت را از نگاه منتظر من می گیرد، دل بند زده ام ترک خورده. از سنگینی این همه دلتنگی که تمام حجم نبودنت را روی قلب من آوار می کند. سرم به هوای تو گیج می رود. به سنگینی این همه خاطره که در من می نشیند و زمین گیرم می کند. نمی دانستم نداشتن ها و نبودن ها این همه وزن دارد. که سنگ می شوند و به گوشه ای از زندگی بند می شوند و سایه ام را به دیوار خواب های بی تعبیر زنجیر می کنند. و من بدهکار تمام خنده هایی می شوم که از لحظه هایم دریغ کرده ام. و اسیر تلخی شاد ترین روز هایی که تو در آنها شریک نیستی. تویی که شیرین ترین رویای همیشگی من بوده ای و خوش فال ترین در طالع بیمارم. اتفاق سالیان دور، دست تردید را رها کن و بیا. معجزه همیشه یک جا خودنمایی می کند. آنجا که اتفاق وقتی بیفتد که قرار نیست. کسی چه می داند. شاید فردای ما هم بوی معجزه بدهد. اگر انتظار معجزه نبود خواب دم صبح خالی از دغدغه می شد. و من دلم نمی تپید برای فردایی که نمی دانم کی از راه می رسد...
۱۱.۳k
۱۵ آبان ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.