اثرى از مريضى نبود
اثرى از مريضى نبود
محمدحسنمولوى
شيخ محمد حسن مولوى در مورد اجدادش مىگويد: «در قندهار حسينيهاى از اجدادم بود كه شيعيان براى اقامه عزاى حضرت سيدالشهداءعليه السلام در آنجا جمع مىشدند. مادرم دختر عمويى داشت كه عالمتاب نام داشت. او عمه مرحوم حاج شيخ محمدطاهر قندهارى بود، وى با اينكه به مكتب نرفته و درس نخوانده بود و نمىتوانست خط بخواند، به واسطه صفاى عقيدهاى كه داشت، وضو مىگرفت و يك صلوات مىفرستاد و دست روى سطر قرآن مجيد مىگذارد و آن را تلاوت مىكرد. همين طور براى هر سطر، صلواتى مىفرستاد و آن را مىخواند. به اين ترتيب قرآن را به خوبى مىخواند و الآن هم چنين است.
اين زن، پسرى بنام عبدالرؤف داشت كه از بچگى در سينه و پشتش برآمدگى و قوز وجود داشت. پدر و مادر اين كودك چهار ساله، از اين جهت بسيار ناراحت بودند. من بارها مشاهده كردم كه عالمتاب فرزندش را براى عزادارى در شب عاشورا در اين حسينيه مىآورد و پس از عزادارى گردن فرزندش را به منبر مىبست و مىگفت: ياحسين(ع)! از خدا بخواه كه اين بچه را تا فردا يا شفا دهد، يا مرگ.
آن شب خواب بوديم كه ناگهان از صداى غرشى بيدار شديم. ديديم آن بچه از جايش بلند مىشود و دوباره به زمين مىافتد و بدنش به شدت مىلرزد و نعره مىزند.
مادرم به عالمتاب گفت: «بچهات را به خانه برسان اگر مردنى باشد، آنجا بميرد تا پدرش كه عصبانى است اعتراض نكند.» عالمتاب بچهاش را در برگرفت. از شدت لرزش بچّه، مادرش هم مىلرزيد. تب و لرز آن بچه سه تا چهار روز ادامه داشت. پس از آن لرزشهاى متوالى، گوشتهاى اضافى آن كودك آب شد و سينه و پشتش صاف گرديد. به طورى كه هيچ اثرى از برآمدگى آن نماند...»
محمدحسنمولوى
شيخ محمد حسن مولوى در مورد اجدادش مىگويد: «در قندهار حسينيهاى از اجدادم بود كه شيعيان براى اقامه عزاى حضرت سيدالشهداءعليه السلام در آنجا جمع مىشدند. مادرم دختر عمويى داشت كه عالمتاب نام داشت. او عمه مرحوم حاج شيخ محمدطاهر قندهارى بود، وى با اينكه به مكتب نرفته و درس نخوانده بود و نمىتوانست خط بخواند، به واسطه صفاى عقيدهاى كه داشت، وضو مىگرفت و يك صلوات مىفرستاد و دست روى سطر قرآن مجيد مىگذارد و آن را تلاوت مىكرد. همين طور براى هر سطر، صلواتى مىفرستاد و آن را مىخواند. به اين ترتيب قرآن را به خوبى مىخواند و الآن هم چنين است.
اين زن، پسرى بنام عبدالرؤف داشت كه از بچگى در سينه و پشتش برآمدگى و قوز وجود داشت. پدر و مادر اين كودك چهار ساله، از اين جهت بسيار ناراحت بودند. من بارها مشاهده كردم كه عالمتاب فرزندش را براى عزادارى در شب عاشورا در اين حسينيه مىآورد و پس از عزادارى گردن فرزندش را به منبر مىبست و مىگفت: ياحسين(ع)! از خدا بخواه كه اين بچه را تا فردا يا شفا دهد، يا مرگ.
آن شب خواب بوديم كه ناگهان از صداى غرشى بيدار شديم. ديديم آن بچه از جايش بلند مىشود و دوباره به زمين مىافتد و بدنش به شدت مىلرزد و نعره مىزند.
مادرم به عالمتاب گفت: «بچهات را به خانه برسان اگر مردنى باشد، آنجا بميرد تا پدرش كه عصبانى است اعتراض نكند.» عالمتاب بچهاش را در برگرفت. از شدت لرزش بچّه، مادرش هم مىلرزيد. تب و لرز آن بچه سه تا چهار روز ادامه داشت. پس از آن لرزشهاى متوالى، گوشتهاى اضافى آن كودك آب شد و سينه و پشتش صاف گرديد. به طورى كه هيچ اثرى از برآمدگى آن نماند...»
۸۲۱
۱۸ آبان ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.