پارت اول تصادف خواطره انگیز
از زبون امیلی
توخونه نشسته بودم
مامانم:چیشده امیلی؟
من:هیچی
یه ابروشو زد بالا و یه لبخند زد:پس چیزی نشده
من:نه به جون چارلی
چارلی اسم سگمون بود
من:مامان میشه با بچه ها برم بیرون
مامانم:این بچه ها دقیقا کین
من:میشل،لی لی،ونسا،ملیسا
مامانم:برو فقط لباس گرم بپوش شاید بارون بیاد
من:باران نعمت خدا دای است و ما باید ازش بهره ببریم
مامانم:چه بهره ای مثلا؟
من:مثلا بریم زیرش سرما بخوریم ...خدایی خیلی باهوشم ..این هوش درخشان از کجا میاد نمیدونم
مامانم خندید
یه سوییشرت صورتی پوشیدم و یه شلوار صورتی کیف کولمو برداشتم و کفش اسپرتمو پوشیدم موهامم دنب اسبی بسته بودم
داستان از زبون زین
بیدار شدم
توی تختم نشستم یه نگاه به قاب عکس خودمو خودش انداختم
توی ذهنم هی این حرفا میگشت:کجاست؟....حالش خوبه؟......اونم مثل من دلش تنگ میشه؟.....نکنه کسی دیگه رو پیدا کرده
حدود ۲ ساله که همین حرفا توی ذهنم میچرخه
رفتم توی حموم دوش گرفتم در کمد رو باز کردم هنوز چند دست از لباساش اینجا بود
رفتم سمت کشوی ارایشی عکسش روی میز بود خدا میدونه چقدر دلم براش تنگ شده رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم حواسم به خواطراتمون به که یه دفعه زدم به یکی از ماشین پیاده شدم
من:توووووو؟
داستان از زیون امیلی
داشتم راه میرفتم خواستم از خیابون ردشم که گوشیم زنگ خورد وایی این همون توماس کنه بود ولش جواب نمی دم
تا گوشیمو گذاشتم توی جیبم یه قدم برداشتم یه ماشین خورد بهم ااز دماغم خون میومد همه چیز رو تار میدیم صدا ها خفیف میشدن
وقتی به خودم اومدم روی تخت بیمارستان بودم اول یه نگاه به سرم بعدش یه نگاه به سمت چپم کردم
من:تووو؟
حلقه ای اشک توی چشمام جمع شد( برگشت به دو سال پیش)
روی میز نشسته بودم داشتم پشت گردنمو خالکوبی میکردم ۱ زینم داشت روی دستشو خالکوبی میکرد این ایده ی خالکوبی فکر من بود که من یه نشونه از زین پاشته باشم که یعنی منو زین به هم تعلق داریم
(زمان حال) اشکم از چشمام ریخت بیرون بلند شد از توی اتاق رفت بیرون
پایان
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
توخونه نشسته بودم
مامانم:چیشده امیلی؟
من:هیچی
یه ابروشو زد بالا و یه لبخند زد:پس چیزی نشده
من:نه به جون چارلی
چارلی اسم سگمون بود
من:مامان میشه با بچه ها برم بیرون
مامانم:این بچه ها دقیقا کین
من:میشل،لی لی،ونسا،ملیسا
مامانم:برو فقط لباس گرم بپوش شاید بارون بیاد
من:باران نعمت خدا دای است و ما باید ازش بهره ببریم
مامانم:چه بهره ای مثلا؟
من:مثلا بریم زیرش سرما بخوریم ...خدایی خیلی باهوشم ..این هوش درخشان از کجا میاد نمیدونم
مامانم خندید
یه سوییشرت صورتی پوشیدم و یه شلوار صورتی کیف کولمو برداشتم و کفش اسپرتمو پوشیدم موهامم دنب اسبی بسته بودم
داستان از زبون زین
بیدار شدم
توی تختم نشستم یه نگاه به قاب عکس خودمو خودش انداختم
توی ذهنم هی این حرفا میگشت:کجاست؟....حالش خوبه؟......اونم مثل من دلش تنگ میشه؟.....نکنه کسی دیگه رو پیدا کرده
حدود ۲ ساله که همین حرفا توی ذهنم میچرخه
رفتم توی حموم دوش گرفتم در کمد رو باز کردم هنوز چند دست از لباساش اینجا بود
رفتم سمت کشوی ارایشی عکسش روی میز بود خدا میدونه چقدر دلم براش تنگ شده رفتم سوار ماشین شدم و حرکت کردم حواسم به خواطراتمون به که یه دفعه زدم به یکی از ماشین پیاده شدم
من:توووووو؟
داستان از زیون امیلی
داشتم راه میرفتم خواستم از خیابون ردشم که گوشیم زنگ خورد وایی این همون توماس کنه بود ولش جواب نمی دم
تا گوشیمو گذاشتم توی جیبم یه قدم برداشتم یه ماشین خورد بهم ااز دماغم خون میومد همه چیز رو تار میدیم صدا ها خفیف میشدن
وقتی به خودم اومدم روی تخت بیمارستان بودم اول یه نگاه به سرم بعدش یه نگاه به سمت چپم کردم
من:تووو؟
حلقه ای اشک توی چشمام جمع شد( برگشت به دو سال پیش)
روی میز نشسته بودم داشتم پشت گردنمو خالکوبی میکردم ۱ زینم داشت روی دستشو خالکوبی میکرد این ایده ی خالکوبی فکر من بود که من یه نشونه از زین پاشته باشم که یعنی منو زین به هم تعلق داریم
(زمان حال) اشکم از چشمام ریخت بیرون بلند شد از توی اتاق رفت بیرون
پایان
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
۶.۶k
۲۷ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.