(قسمت {5}پارت {2})
(قسمت {5}پارت {2})
_اشکال نداره... بعد از در وارد شدم ماهتیسا رو بردم روی تخت خوابوندم رفتم سمت کمد لباسی و دو دست لباس لباس های خودمو عوض کردم لباس های ماهتیسا رو هم بردم کناره تخت پتو رو از روش برداشتم لباس پرستاریشو در آوردم وای عجب غلطی کردما ارسان چقد خری انگار یادت رفته امروز داشتی از درون آتیش میگرفتی بعد الان داری لباسای امگای خودت رو در میاری الان وسوسه میشم همچین اتفاقی نمیوفته سریع لباسای ماهتیسا رو عوض کردم و کنارش دراز کشیدم سرش سمته من بود من این افسانه رو باور ندارم که میگن امگاها به آلفا هاشون وابسته هستن مال ما برعکسه(خو بچم راست میگه دیگه چرا اینجوریه😐) داشتم یه همین چیزا فکر میکردم که صدای ترس و لرزه ماهتیسا به گوشم خورد چشمام رو باز کردم هنوز هوا تاریک بود ساعت سه بود و ماهتیسا داشت توی خواب ناله میکرد با نگرانی بلند شدم
_ماهتیسا عزیزم ماهتیسا
+نرو نرو خواهش میکنم نرو هق هق هق
_عزیزم فدات بشم ماهتیسا داری خواب میبینی زندیگم بلند شو.... آب کناره میز رو برداشتم و یکمشو پاشیدم روی صورتش چشماشو باز کرد و با وحشت به اطراف نگاه میکرد خیلی ترسیده بود
+آرسان آرسان ههع ههع (صدای نفس نفس زدن) کجای.... رفتم جلو صورتشوگرفتم تو دستام چون همه جا تاریک بود منو نمیدید
_همین جام عزیزم اینجام چی شده؟!... ماهتیسا داشت گریه میکرد یهو محکم پرید توی بغلم و سرشو فروع کرد توی سینم و هق هق میکرد دستمو بردم بالا محکم بغلش کردم یه چند دقیقه توی اون حالت بودیم که ماهتیسا از بغلم جدا شد سرشو انداخت پایین و با بغض گفت
+آرسان من خوابم نمیبره
_بیا توی بغلم خودت خوابت میبره اصلا من قول میدم تا وقتی که چشمات بسته نشه درت نیارم از توی بغلم..... ماهتیسا دراز کشید منم کنارش دراز کشیدم توی بغلم گرفتمش سرش روی بازوم بود چون لباس تنم نبود گرمای صورتشو حس میکردم بعد از چند دقیقه احساس قلقلک کردم بعدش دیگه شدیداً یکی داشت قلقلکم میداد بلند بلند خندیدم که ماهتیسا با تعجب بهم نگاه کرد
+چرا میخندی؟! نصف شبی عقل از سرت پریده عزیزم؟!
+آره عزیزم نصفه شب تو با بازی کردن با سینه های من عقل از سرم پروندی(حیا کنین یکم🤣😂)... بعد دوتامون زدیم زیر خنده الان به این پی بردم که علاوه بر الفاها امگاها هم نمیتونن دوری الفاشورو تحمل کنن(آخی بچم فکر میکرده ماهتیسا بهش نیاز نداره🥺)
_اشکال نداره... بعد از در وارد شدم ماهتیسا رو بردم روی تخت خوابوندم رفتم سمت کمد لباسی و دو دست لباس لباس های خودمو عوض کردم لباس های ماهتیسا رو هم بردم کناره تخت پتو رو از روش برداشتم لباس پرستاریشو در آوردم وای عجب غلطی کردما ارسان چقد خری انگار یادت رفته امروز داشتی از درون آتیش میگرفتی بعد الان داری لباسای امگای خودت رو در میاری الان وسوسه میشم همچین اتفاقی نمیوفته سریع لباسای ماهتیسا رو عوض کردم و کنارش دراز کشیدم سرش سمته من بود من این افسانه رو باور ندارم که میگن امگاها به آلفا هاشون وابسته هستن مال ما برعکسه(خو بچم راست میگه دیگه چرا اینجوریه😐) داشتم یه همین چیزا فکر میکردم که صدای ترس و لرزه ماهتیسا به گوشم خورد چشمام رو باز کردم هنوز هوا تاریک بود ساعت سه بود و ماهتیسا داشت توی خواب ناله میکرد با نگرانی بلند شدم
_ماهتیسا عزیزم ماهتیسا
+نرو نرو خواهش میکنم نرو هق هق هق
_عزیزم فدات بشم ماهتیسا داری خواب میبینی زندیگم بلند شو.... آب کناره میز رو برداشتم و یکمشو پاشیدم روی صورتش چشماشو باز کرد و با وحشت به اطراف نگاه میکرد خیلی ترسیده بود
+آرسان آرسان ههع ههع (صدای نفس نفس زدن) کجای.... رفتم جلو صورتشوگرفتم تو دستام چون همه جا تاریک بود منو نمیدید
_همین جام عزیزم اینجام چی شده؟!... ماهتیسا داشت گریه میکرد یهو محکم پرید توی بغلم و سرشو فروع کرد توی سینم و هق هق میکرد دستمو بردم بالا محکم بغلش کردم یه چند دقیقه توی اون حالت بودیم که ماهتیسا از بغلم جدا شد سرشو انداخت پایین و با بغض گفت
+آرسان من خوابم نمیبره
_بیا توی بغلم خودت خوابت میبره اصلا من قول میدم تا وقتی که چشمات بسته نشه درت نیارم از توی بغلم..... ماهتیسا دراز کشید منم کنارش دراز کشیدم توی بغلم گرفتمش سرش روی بازوم بود چون لباس تنم نبود گرمای صورتشو حس میکردم بعد از چند دقیقه احساس قلقلک کردم بعدش دیگه شدیداً یکی داشت قلقلکم میداد بلند بلند خندیدم که ماهتیسا با تعجب بهم نگاه کرد
+چرا میخندی؟! نصف شبی عقل از سرت پریده عزیزم؟!
+آره عزیزم نصفه شب تو با بازی کردن با سینه های من عقل از سرم پروندی(حیا کنین یکم🤣😂)... بعد دوتامون زدیم زیر خنده الان به این پی بردم که علاوه بر الفاها امگاها هم نمیتونن دوری الفاشورو تحمل کنن(آخی بچم فکر میکرده ماهتیسا بهش نیاز نداره🥺)
۱۱.۶k
۲۷ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.