پارت۱۴ تصادف خواطره انگیز
فردا عروسی مامانم بود من شب خونه ی زین خوابیدم
صبح که شد من بیدار شدم زین خواب بود منم یه تیکه از موهامو برداشتم و با موهام صورتشو قلقلک دادم چشماشو باز کرد
زین:منو قلقلک میدی
من:افرین باهوش جان
بعدش دستشو گذاشت دور کمرم و انداختم روی تخت شروع به قلقلک دادنم کرد
رفته بود حموم گفت حولمو از لای حموم بده منم اومدم حولشو بدم حواسم نبود زین دوش اب رو از لای در گرفت سمتم منم خیس شدم حولشو دادم بهش و رفتم توی اون یکی حموم دوتامون حموم کردیم حالا میخواستیم موهامونو خشک کنیم واویلا دیگه
رفتیم اماده شدیم زین یه کت و شلوارشو شپوشید منم یه پیراهن بنفش بلند که از زانو به پایین چاک داره پوشیدم موهامم گذاشتم یه طرفم اماده شدیم رفتیم توی طالار وسط عروسی بودکه
یه دفعه چندتا مرد با اصلحه اومدن تو یه کیشون اصلحه رو روبه زین گرفته بود می خواست شلیک کنه که من پریدم چلوش همه چی داشت کمرنگ میشد فقط دست زین رو احساس میکردم که زیر گردنم بود و هیچی دیگه احساس نکردم
از زبون زین
بایه تیر افتاد دستمو گذاشته بودم زیر سرش
من:نه تو نمی تونی یه بار دیگه تنهام بزاری
بغلش کردم بردمش توی ماشین تا بیمارستان رانندگی کردم
رسوندمش بیمارستان توی سالن نشسته بودم و گریه میکردم طاقت نداشتم یه بار دیگه از دست بدمش دیگه قرار بود دلمون واسه هم تنگ نشه قرار بود هیچوقت از هم بود نشیم قرار بود هر روز صبح باهم هر شب باهم بخوابیم و بیدارشیم خدایا ایندفعه ازم نیگیرش همینطور که سرم پایین بود همه اومدن هیچکس بجز امیلی تیر نخورده بود
دکتر از اتاق اومد بیرون:چشمتون روشن چیزیش نشده فقط تیر رو در اوردیم عمل تمومشد
خوشحال شدم ولی هنوزم داشتم گریه میگردم
۳ساعت بعد
بهشو اومد من توی اتاق پیشش بودم همه خونه بودن بجز من قرار بود خاله پتی (مادرش)واسش لباس بیاره
کنار تختش نشسته بودم دستشو گرفته بودم
بهوش اومد
من:سلام تنبل خوانم
امیلی:خودتی
من:کم مونده بود جاتو با زیبای خفته عوض کنم
امیلی:نمکدون
من:چیه فلفلدون...یادته چند هفته پیش من اوردمت همین بیمارستان چون با ماشین زده بودمت
امیلی:اره البته اگه نمی یووردی خیلی کوفورات بودی
من:باشه استراحت کن عشقم
یک هفته بعد
بلاخره امیلی رو مرخص کردم و من بردمش خونه
نشسته بود روی مبل ازم خواست براش گیتار بزنم
رفتم گیتار رو اوردم براش زدم
پایان
صبح که شد من بیدار شدم زین خواب بود منم یه تیکه از موهامو برداشتم و با موهام صورتشو قلقلک دادم چشماشو باز کرد
زین:منو قلقلک میدی
من:افرین باهوش جان
بعدش دستشو گذاشت دور کمرم و انداختم روی تخت شروع به قلقلک دادنم کرد
رفته بود حموم گفت حولمو از لای حموم بده منم اومدم حولشو بدم حواسم نبود زین دوش اب رو از لای در گرفت سمتم منم خیس شدم حولشو دادم بهش و رفتم توی اون یکی حموم دوتامون حموم کردیم حالا میخواستیم موهامونو خشک کنیم واویلا دیگه
رفتیم اماده شدیم زین یه کت و شلوارشو شپوشید منم یه پیراهن بنفش بلند که از زانو به پایین چاک داره پوشیدم موهامم گذاشتم یه طرفم اماده شدیم رفتیم توی طالار وسط عروسی بودکه
یه دفعه چندتا مرد با اصلحه اومدن تو یه کیشون اصلحه رو روبه زین گرفته بود می خواست شلیک کنه که من پریدم چلوش همه چی داشت کمرنگ میشد فقط دست زین رو احساس میکردم که زیر گردنم بود و هیچی دیگه احساس نکردم
از زبون زین
بایه تیر افتاد دستمو گذاشته بودم زیر سرش
من:نه تو نمی تونی یه بار دیگه تنهام بزاری
بغلش کردم بردمش توی ماشین تا بیمارستان رانندگی کردم
رسوندمش بیمارستان توی سالن نشسته بودم و گریه میکردم طاقت نداشتم یه بار دیگه از دست بدمش دیگه قرار بود دلمون واسه هم تنگ نشه قرار بود هیچوقت از هم بود نشیم قرار بود هر روز صبح باهم هر شب باهم بخوابیم و بیدارشیم خدایا ایندفعه ازم نیگیرش همینطور که سرم پایین بود همه اومدن هیچکس بجز امیلی تیر نخورده بود
دکتر از اتاق اومد بیرون:چشمتون روشن چیزیش نشده فقط تیر رو در اوردیم عمل تمومشد
خوشحال شدم ولی هنوزم داشتم گریه میگردم
۳ساعت بعد
بهشو اومد من توی اتاق پیشش بودم همه خونه بودن بجز من قرار بود خاله پتی (مادرش)واسش لباس بیاره
کنار تختش نشسته بودم دستشو گرفته بودم
بهوش اومد
من:سلام تنبل خوانم
امیلی:خودتی
من:کم مونده بود جاتو با زیبای خفته عوض کنم
امیلی:نمکدون
من:چیه فلفلدون...یادته چند هفته پیش من اوردمت همین بیمارستان چون با ماشین زده بودمت
امیلی:اره البته اگه نمی یووردی خیلی کوفورات بودی
من:باشه استراحت کن عشقم
یک هفته بعد
بلاخره امیلی رو مرخص کردم و من بردمش خونه
نشسته بود روی مبل ازم خواست براش گیتار بزنم
رفتم گیتار رو اوردم براش زدم
پایان
۳.۲k
۲۸ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.