پارت اخر تصادف خواطره انگیز
از زبون امیلی
زین نشست جلوم زانوزد
زین: من دیگه نمی خوام دوست دخترم باشی
من شوکه شده بودم:چی چرا
زین:میخوام همسرم باشی
یه انگشتر از توی جیبش در اورد
زین:امیلی شریک زندگیم میشی
من:اره معلومه که اره
یک روز بعد
من:زین
زین:جونم
من:بریم بیرون
زین:هرچی شما بگید خانمی
لباس پوشیدم و رفتیم
زین:من میرم از اونطرف خیابون پشمک بخرم
من:باشه
زین:توهمین جا بمون
در هینی که زین داشت میرفت یه ماشین اومدو زین رو پرت کرد اونطرف خیابون جیغ زدم و رفتم پیش زین
من:زنگ بزنید امبولانس .......زین چشماتو باز کن تروخدا
از سرش داشت خون میومد و من خیلی ترسیده بودم گریم در اومد
بردیمش بیمارستان
همه اومده بودن به اتاق عمل تکیه داده بودم و کت زین دستم بود گریه میکردم میترسیدم از دستش بدم
دکتر اومد بیرون بلند شدم
دکتر:خونسردی خودتونو حفظ کنید ........ما هر کاری تونستیم انجام دادیم ولی بیمار رو از دست دادیم
شدت گریم بیشتر شد دادمیزدم
من:نه زین نمی تونه بزارتم و بره
محکم میکوبیدم به در اتاق عمل و جیغ میزدم
من:زین چشماتو باز کن تونمی تونی منو بزاری بری نمی زارم بری .......زییییییییییین .
نایل و هری در حال گریه کردن شونه هامو گرفته بودن که به در اتاق عمل ضربه نزنم
من:ولم کنید زین ..
حلقمو در اوردم:این چیه بهم دادی هان توکه میخواستی ولم کنی این چیه بهم دادی
از پشت پرستارا بهم امپول زدن
همه جا تاریک شد وقتی بیدار شدم روی تخت بیمارستان بودم دوباره زدم زیر گریه
چند روز بعد
من رفته بودم بالای برج از اینجا همه چی کوچیک بود کوچیک و بی ارزش ولی نگران نبودم چون قراره برم پیش زین
من:زین این دنیا ی بیرحم نزاشت اینجا پیش هم باشیم پس ما باهم اونجا میمونیم
خودمو پرت کردم پایین و دیگه هیچی ندیدم
پایان
..
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
زین نشست جلوم زانوزد
زین: من دیگه نمی خوام دوست دخترم باشی
من شوکه شده بودم:چی چرا
زین:میخوام همسرم باشی
یه انگشتر از توی جیبش در اورد
زین:امیلی شریک زندگیم میشی
من:اره معلومه که اره
یک روز بعد
من:زین
زین:جونم
من:بریم بیرون
زین:هرچی شما بگید خانمی
لباس پوشیدم و رفتیم
زین:من میرم از اونطرف خیابون پشمک بخرم
من:باشه
زین:توهمین جا بمون
در هینی که زین داشت میرفت یه ماشین اومدو زین رو پرت کرد اونطرف خیابون جیغ زدم و رفتم پیش زین
من:زنگ بزنید امبولانس .......زین چشماتو باز کن تروخدا
از سرش داشت خون میومد و من خیلی ترسیده بودم گریم در اومد
بردیمش بیمارستان
همه اومده بودن به اتاق عمل تکیه داده بودم و کت زین دستم بود گریه میکردم میترسیدم از دستش بدم
دکتر اومد بیرون بلند شدم
دکتر:خونسردی خودتونو حفظ کنید ........ما هر کاری تونستیم انجام دادیم ولی بیمار رو از دست دادیم
شدت گریم بیشتر شد دادمیزدم
من:نه زین نمی تونه بزارتم و بره
محکم میکوبیدم به در اتاق عمل و جیغ میزدم
من:زین چشماتو باز کن تونمی تونی منو بزاری بری نمی زارم بری .......زییییییییییین .
نایل و هری در حال گریه کردن شونه هامو گرفته بودن که به در اتاق عمل ضربه نزنم
من:ولم کنید زین ..
حلقمو در اوردم:این چیه بهم دادی هان توکه میخواستی ولم کنی این چیه بهم دادی
از پشت پرستارا بهم امپول زدن
همه جا تاریک شد وقتی بیدار شدم روی تخت بیمارستان بودم دوباره زدم زیر گریه
چند روز بعد
من رفته بودم بالای برج از اینجا همه چی کوچیک بود کوچیک و بی ارزش ولی نگران نبودم چون قراره برم پیش زین
من:زین این دنیا ی بیرحم نزاشت اینجا پیش هم باشیم پس ما باهم اونجا میمونیم
خودمو پرت کردم پایین و دیگه هیچی ندیدم
پایان
..
#لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره
۲.۷k
۲۸ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.