متن نامه عمر خلیفه
#متن_نامه_عمر_خلیفه
#ثانی_به_معاویه👹
🔷 آن گاه تازیانه ی قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم 😢و به خالد بن ولید گفتم 👈 تو و مردان دیگر هیزم بیاورید.😐😧
🔹 و به فاطمه گفتم 👈 من این خانه را به آتش می کشم. 🍁😧😧
🔹 فاطمه گفت 👈 ای دشمن خدا و ای دشمن رسول خدا و ای دشمن امیر مؤمنان ❗️ و بعد دو دستش را به در گرفت تا مرا از گشودن آن باز دارد. 🍁😢
🔹 من او را دور نمودم و کار بر من مشکل شد. سپس با تازیانه بر دست های او زدم😭 که دردش آمد و صدای ناله و گریه اش را شنیدم. 🍁😭😭
🔹 ناله اش آن چنان جان سوز بود که نزدیک بود دلم نرم شود و از آن جا برگردم؛ 😭😭😭
ولی به یاد کینه های علی و حرص او در ریختن خون بزرگان عرب و نیز به یاد نیرنگ محمد و سحر او افتادم. این جا بود که با پای خودم لگدی به در زدم😭😭 در حالی که او خودش را به در چسبانده بود که باز نشود. و صدای ناله اش را شنیدم که گمان کردم این ناله مدینه را زیر و رو نمود.🍁😭
🔷 در آن حال فاطمه می گفت 👈 ای پدر جان، ای رسول خدا با حبیبه و دختر تو چنین رفتار می شود؛ آه ای فضه بیا و مرا دریاب که به خدا قسم فرزندم کشته شد. 🍁😭
🔹 متوجه شدم که فاطمه بر اثر درد زایمان به دیوار تکیه داده است. در خانه را فشار دادم و آن را باز کردم. 🍁
🔹 وقتی که وارد خانه شدم، فاطمه با همان حال رو به روی من ایستاد تا مانع از رفتن من به داخل خانه شود. 🍁😭
🔹 ولی از شدت خشم پرده ای در برابر چشمانم افتاده بود. پس چنان از روی روپوش بر صورت فاطمه زدم که گوشواره اش کنده شد و خودش بر زمین افتاد.🍁😭😭😭😭
🔹 علی از خانه بیرون آمد. همین که چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفتم: جنایت بزرگی مرتکب شدم که بر خود ایمن نیستم، این علی است که از خانه بیرون آمده، من و همه ی شما توان مقاومت در برابر او را نداریم. 🍁
ادامه نامه پست بعد...
#ثانی_به_معاویه👹
🔷 آن گاه تازیانه ی قنفذ را گرفتم و فاطمه را با آن زدم 😢و به خالد بن ولید گفتم 👈 تو و مردان دیگر هیزم بیاورید.😐😧
🔹 و به فاطمه گفتم 👈 من این خانه را به آتش می کشم. 🍁😧😧
🔹 فاطمه گفت 👈 ای دشمن خدا و ای دشمن رسول خدا و ای دشمن امیر مؤمنان ❗️ و بعد دو دستش را به در گرفت تا مرا از گشودن آن باز دارد. 🍁😢
🔹 من او را دور نمودم و کار بر من مشکل شد. سپس با تازیانه بر دست های او زدم😭 که دردش آمد و صدای ناله و گریه اش را شنیدم. 🍁😭😭
🔹 ناله اش آن چنان جان سوز بود که نزدیک بود دلم نرم شود و از آن جا برگردم؛ 😭😭😭
ولی به یاد کینه های علی و حرص او در ریختن خون بزرگان عرب و نیز به یاد نیرنگ محمد و سحر او افتادم. این جا بود که با پای خودم لگدی به در زدم😭😭 در حالی که او خودش را به در چسبانده بود که باز نشود. و صدای ناله اش را شنیدم که گمان کردم این ناله مدینه را زیر و رو نمود.🍁😭
🔷 در آن حال فاطمه می گفت 👈 ای پدر جان، ای رسول خدا با حبیبه و دختر تو چنین رفتار می شود؛ آه ای فضه بیا و مرا دریاب که به خدا قسم فرزندم کشته شد. 🍁😭
🔹 متوجه شدم که فاطمه بر اثر درد زایمان به دیوار تکیه داده است. در خانه را فشار دادم و آن را باز کردم. 🍁
🔹 وقتی که وارد خانه شدم، فاطمه با همان حال رو به روی من ایستاد تا مانع از رفتن من به داخل خانه شود. 🍁😭
🔹 ولی از شدت خشم پرده ای در برابر چشمانم افتاده بود. پس چنان از روی روپوش بر صورت فاطمه زدم که گوشواره اش کنده شد و خودش بر زمین افتاد.🍁😭😭😭😭
🔹 علی از خانه بیرون آمد. همین که چشمم به او افتاد با شتاب از خانه بیرون رفته به خالد و قنفذ و همراهانش گفتم: جنایت بزرگی مرتکب شدم که بر خود ایمن نیستم، این علی است که از خانه بیرون آمده، من و همه ی شما توان مقاومت در برابر او را نداریم. 🍁
ادامه نامه پست بعد...
۲.۸k
۲۸ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.