[قسمت(7)پارت(4)]
[قسمت(7)پارت(4)]
+آبجی جونم دلم خیلی برات تنگ شده بود
_منم همین طور عزیز آبجی
+عه پس من چی داداشتم دلش خیلی برات تنگ شده بود..... ماهتیسا خندید و پسره رو توی بغلش کشید
_منم دلم تنگ شده بود داداشی بیاین میخام به یکی معرفیتون کنم..... اون دوتا هم با تعجب به ماهتیسا نگاه کردن و اومدن طرف من
+آرسان ببین این ابجی کوچولوم ماهرخه و این مرد بزرگ ک میبینی داداش گلم کیانه بچه ها ایشون هم آرسان......به بچه ها نگاه کردم کیان داشت با اخم نگاهم میکرد ولی ماهرخ اومد سمتم و با لبخند دستشو سمتم دراز کرد
+سلام آقا آرسان من ماهرخ هستم.... بهش لبخند زدم و دسته کوچولوش رو آروم گرفتم و یکم خم شدم ک بهش برسم
_سلام پرنسس خانوم منم آرسانم از آشنایی با شما بسیار خوش بختم
+منم همین طور.... رفت طرفه ماهتیسا کیان اومد سمتم و با اخم کوچولو دست داد باهام
+سلام من کیان هستم.... دستم رو با لبخند توی دستش گذاشتم
_سلام منم آرسانم از دیدنت خوشحالم
+همچنین.....واقعا نمیدونم چرا اینجوریه ولی درکش میکنم به هرحال داداشه ماهتیساس
+عشقم بریم دیگه
_بریم بانو..... ساک هارو برداشتم رفتیم طرف پارکینگ ماشینی ک به وحید گفته بودم توی پارکینگ دقیقا کنار ماشین پدر مادر ماهتیسا بود خیلی جالب بود رفتیم سمت ماشیین ها ک دوتا مرد و دوتا زن رو دیدم ماهتیسا باهاشون سلام کرد دوستشم اومده بود انگار خیلی باهاش صمیمی بود
+خب بچه ها مرد ها توی ماشیین مهرداد زن ها توی ماشیین من(مامان ماهتیسا اینو گفت)
_نه مامان جان من ماشیینم همین جاس به شما زحمت نمیدیم آخه جا کم میشه..... مامان ماهتیسا با تعجب بهم نگاه کرد و بعد نگاهش رو مهربون کرد و اروم کنارم گفت
+میدونم اینکارارو بخاطره اینکه ماهتیسا آسیب نبینه میکنیا..... منم آروم مثل خودش گفتم
_من واسش هرکاری میکنم..... بعد دوتامون لبخند زدیم ماهتیسا و دوستش ک اسمش نگار بود سوار ماشین شدن منم ساک هارو گذاشتم سرجاشون و دنبال ماشین پدر ماهتیسا راه افتادم
+آبجی جونم دلم خیلی برات تنگ شده بود
_منم همین طور عزیز آبجی
+عه پس من چی داداشتم دلش خیلی برات تنگ شده بود..... ماهتیسا خندید و پسره رو توی بغلش کشید
_منم دلم تنگ شده بود داداشی بیاین میخام به یکی معرفیتون کنم..... اون دوتا هم با تعجب به ماهتیسا نگاه کردن و اومدن طرف من
+آرسان ببین این ابجی کوچولوم ماهرخه و این مرد بزرگ ک میبینی داداش گلم کیانه بچه ها ایشون هم آرسان......به بچه ها نگاه کردم کیان داشت با اخم نگاهم میکرد ولی ماهرخ اومد سمتم و با لبخند دستشو سمتم دراز کرد
+سلام آقا آرسان من ماهرخ هستم.... بهش لبخند زدم و دسته کوچولوش رو آروم گرفتم و یکم خم شدم ک بهش برسم
_سلام پرنسس خانوم منم آرسانم از آشنایی با شما بسیار خوش بختم
+منم همین طور.... رفت طرفه ماهتیسا کیان اومد سمتم و با اخم کوچولو دست داد باهام
+سلام من کیان هستم.... دستم رو با لبخند توی دستش گذاشتم
_سلام منم آرسانم از دیدنت خوشحالم
+همچنین.....واقعا نمیدونم چرا اینجوریه ولی درکش میکنم به هرحال داداشه ماهتیساس
+عشقم بریم دیگه
_بریم بانو..... ساک هارو برداشتم رفتیم طرف پارکینگ ماشینی ک به وحید گفته بودم توی پارکینگ دقیقا کنار ماشین پدر مادر ماهتیسا بود خیلی جالب بود رفتیم سمت ماشیین ها ک دوتا مرد و دوتا زن رو دیدم ماهتیسا باهاشون سلام کرد دوستشم اومده بود انگار خیلی باهاش صمیمی بود
+خب بچه ها مرد ها توی ماشیین مهرداد زن ها توی ماشیین من(مامان ماهتیسا اینو گفت)
_نه مامان جان من ماشیینم همین جاس به شما زحمت نمیدیم آخه جا کم میشه..... مامان ماهتیسا با تعجب بهم نگاه کرد و بعد نگاهش رو مهربون کرد و اروم کنارم گفت
+میدونم اینکارارو بخاطره اینکه ماهتیسا آسیب نبینه میکنیا..... منم آروم مثل خودش گفتم
_من واسش هرکاری میکنم..... بعد دوتامون لبخند زدیم ماهتیسا و دوستش ک اسمش نگار بود سوار ماشین شدن منم ساک هارو گذاشتم سرجاشون و دنبال ماشین پدر ماهتیسا راه افتادم
۱۰.۱k
۳۰ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.