🦋گیسوی شب🦋
🦋گیسوی شب🦋
# پارت پارت صدوبیست ویک ...
آریا:
- نمی دونم یکم کار دارم یاشار
ولی احساس می کردم به یه سفر نیاز دارم تا یکم حالم عوض بشه ولی با وجود همسفرهایی که یاشار می گفت فکر نکنم اصلا جالب باشه
- بهت خبر می دم یاشار
کیفمو برداشتم وباهم رفتیم پایین مامان با دیدن یاشار گفت : خب آقا یاشار کی شیرینی بخوریم
بی تفاوت به من اشاره کرد وگفت : وقتی شیرینی آقا زاده رو خوردیم
چیزی نگفتم ولی نگاه سنگین بابا رو حس می کردم یه چای ریختم ویه لقمه عسل گرفتم
مامان: حالا چند روز می مونید
یاشار : فعلا که ایشون طاقچه بالا میزاره
- گفتم اطلاع میدم یاشار ...
یاشار چیزی نگفت ونشست پشت میز وبی تعارف مشغول خوردن صبحانه شد خصلتش اینجوری بود با همه راحت بود وصمیمی نگاش می کردم چشمکی زدوخم شد وآروم تو گوشم گفت: هوم نخوری منو
بهش اخم کردم یکم از چای ام خوردم وبلندشدم همه نگام کردن بابا گفت : سوئیچ رو ببر
- نیازی نیس میخوام یکم پیاده روی کنم
نموندم وزدم بیرون کسی تو حیاط نبود بی توجه می رفتم طرف در خروجی ..
کجا با این عجلهبابا وایسا کارت دارم
برگشتم یاشار خودشو بهم رسوند وگفت : باهات حرف دارم
- بعدیاشار باید برم مطب
اخمی کرد وگفت : به آقا جون گفتی نه
- خب
اومد جلوتر وگفت : گلین دختر خوبیه آریا بهم میاید
اخم کردم وگفتم : تو برای من تصمیم نمی گیری یاشار حالا هم کار دارم
بی توجه بهش راه افتادم از حرفاش اصلا خوشم نیومد نمی دونم چی رو می خواست ثابت کنه
وقتی رسیدم مطب حالم اصلا خوب نبود ولی سعی کردم بی تفاوت باشم سرگیجه بدی داشتم وسرم سنگین بود تا یک ظهر مطب بودم ازمنشی خواستم برام آژانس خبر کنه سرمو گذاشتم رو میز ونمی دونم چطور چشام سنگین شد
- دکتر..آقای دکتر..خوبید
چشام که می سوخت باز کردم منشی نگران گفت : حالتون خوبه
- خوبم آژانس اومده
منشی نگرانتر گفت : بله ولی حالتون اصلا خوب نیست کاش نمیومدید مطب
بلند شدم وگفتم مهم نیس عصر مطب بسته اس فک نکنم بتونم بیام
روپوشمو درآوردم وکیفمو برداشتم واز مطب اومدم بیرون هوا سرد بود وآسمون باز ابری
- یه روز بدون بارون نمیشه
سوار ماشین آژانس شدم تو راه دارو گرفتم وبرگشتم خونه نمی دونم چجوری خودمو به تخت رسوندم وخوابیدم
# پارت پارت صدوبیست ویک ...
آریا:
- نمی دونم یکم کار دارم یاشار
ولی احساس می کردم به یه سفر نیاز دارم تا یکم حالم عوض بشه ولی با وجود همسفرهایی که یاشار می گفت فکر نکنم اصلا جالب باشه
- بهت خبر می دم یاشار
کیفمو برداشتم وباهم رفتیم پایین مامان با دیدن یاشار گفت : خب آقا یاشار کی شیرینی بخوریم
بی تفاوت به من اشاره کرد وگفت : وقتی شیرینی آقا زاده رو خوردیم
چیزی نگفتم ولی نگاه سنگین بابا رو حس می کردم یه چای ریختم ویه لقمه عسل گرفتم
مامان: حالا چند روز می مونید
یاشار : فعلا که ایشون طاقچه بالا میزاره
- گفتم اطلاع میدم یاشار ...
یاشار چیزی نگفت ونشست پشت میز وبی تعارف مشغول خوردن صبحانه شد خصلتش اینجوری بود با همه راحت بود وصمیمی نگاش می کردم چشمکی زدوخم شد وآروم تو گوشم گفت: هوم نخوری منو
بهش اخم کردم یکم از چای ام خوردم وبلندشدم همه نگام کردن بابا گفت : سوئیچ رو ببر
- نیازی نیس میخوام یکم پیاده روی کنم
نموندم وزدم بیرون کسی تو حیاط نبود بی توجه می رفتم طرف در خروجی ..
کجا با این عجلهبابا وایسا کارت دارم
برگشتم یاشار خودشو بهم رسوند وگفت : باهات حرف دارم
- بعدیاشار باید برم مطب
اخمی کرد وگفت : به آقا جون گفتی نه
- خب
اومد جلوتر وگفت : گلین دختر خوبیه آریا بهم میاید
اخم کردم وگفتم : تو برای من تصمیم نمی گیری یاشار حالا هم کار دارم
بی توجه بهش راه افتادم از حرفاش اصلا خوشم نیومد نمی دونم چی رو می خواست ثابت کنه
وقتی رسیدم مطب حالم اصلا خوب نبود ولی سعی کردم بی تفاوت باشم سرگیجه بدی داشتم وسرم سنگین بود تا یک ظهر مطب بودم ازمنشی خواستم برام آژانس خبر کنه سرمو گذاشتم رو میز ونمی دونم چطور چشام سنگین شد
- دکتر..آقای دکتر..خوبید
چشام که می سوخت باز کردم منشی نگران گفت : حالتون خوبه
- خوبم آژانس اومده
منشی نگرانتر گفت : بله ولی حالتون اصلا خوب نیست کاش نمیومدید مطب
بلند شدم وگفتم مهم نیس عصر مطب بسته اس فک نکنم بتونم بیام
روپوشمو درآوردم وکیفمو برداشتم واز مطب اومدم بیرون هوا سرد بود وآسمون باز ابری
- یه روز بدون بارون نمیشه
سوار ماشین آژانس شدم تو راه دارو گرفتم وبرگشتم خونه نمی دونم چجوری خودمو به تخت رسوندم وخوابیدم
۶.۷k
۰۵ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.