آوردند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر می کردندی و به ری
آوردند روزی شیخ و مریدان در کوهستان سفر میکردندی و به ریل قطار رسیدندی که ریزش کوه، آن را به بند آورده بود.
ناگهان صدای قطار از دور شنیده شد، شیخ فریاد زد که جامهها را بدرید و آتش زنید که بدجور این داستان را شنیدهام!!! و در حالی که جامهها را آتش میزدند فریاد میکشیدند و به سمت قطار حرکت میکردند...
مریدی گفت: یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکردندی؟ شیخ گفت: نه حیف نان آن یک داستان دیگر است (خاک تو مخت)... راننده قطار از دور گروهی لخت را دید که فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده!! و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان آفرین مردند.
شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گفت: قاعدتا نباید اینگونه میشد؟؟ :| پس به پخمهای رو کرد و گفت احمق تو چرا لباست را در نیاوردندی و آتش نزدندی؟
پخمه گفت: آخر الان سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد که...!!!
ناگهان صدای قطار از دور شنیده شد، شیخ فریاد زد که جامهها را بدرید و آتش زنید که بدجور این داستان را شنیدهام!!! و در حالی که جامهها را آتش میزدند فریاد میکشیدند و به سمت قطار حرکت میکردند...
مریدی گفت: یا شیخ نباید دستمان را در سوراخی فرو بکردندی؟ شیخ گفت: نه حیف نان آن یک داستان دیگر است (خاک تو مخت)... راننده قطار از دور گروهی لخت را دید که فریاد میزنند فکر کرد که به دزدان زمینی سومالی برخورد کرده!! و تخت گاز داد و قطار به سرعت به کوه خورد و همه سرنشینان جان به جان آفرین مردند.
شیخ و مریدان ایستادند شیخ رو به بقیه کرد و گفت: قاعدتا نباید اینگونه میشد؟؟ :| پس به پخمهای رو کرد و گفت احمق تو چرا لباست را در نیاوردندی و آتش نزدندی؟
پخمه گفت: آخر الان سر ظهر است گفتم شاید همینطوری هم ما را ببینند و نیازی نباشد که...!!!
۷۷۳
۲۲ آبان ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.