رها
#رها
داشت پامو ماساژ میدادکه یهو فشار محکمی به رگ روی پام آورد:که جیغ بلندی زدم و سریع دستشو از روی پام پس زدمو با گریه گفتم:بسه ...بسه بهش دست نزن ،همش تقصیر توعه ...آخه من جز دوست داشتنت باتو چیکار کردم که بلای جونم شدی ،به هق هق افتادم که دستشو روی بازوم گذاشتو گفت:هیس ...باشه آروم باش ....
نگاهی بهش کردم وگریه ام بیشتر شدت گرفت که محکم کشیدم توبغلش ....
خشک شدم ،چقدر نیاز داشتم به این آغوش سرمو روی سینش گذاشتم وزار زدم ،درد پام بهونه بود فقط میخواستم خالی بشم ...
دستی روی موهام کشیدوگفت:باشه ..باشه قبول انداختن پوست موز تو سالن کار اشتباهی بود ،معذرت میخوام حالا گریه نکن!سرمو از تو سینش بیرون آوردم به چشاش زل زدم موهامو پشت گوشم فرستاد وبا شصتش اشکای روی صورتمو پاک کردو گفت :منم میرم زنگ میزنم دکتر محسنی دکتر خانواده مونه بیاد پاتو معاینه کنه....
باشه ای گفتم که از روی تخت بلند شد و به سمت گوشیش رفت ....
دکتر اومد وپامو که در رفته بودو جا انداخت و آتل بستو رفت ،دردش کم تر شده بود ولی هنوزم درد می کرد ،تو تختم دراز کشیده بودم و داشتم با گوشیم ور میرفتم که صدای طاها از پایین اومد ،از روتختم بلند شدم وازبالای پله ها توی سالن رو نگاه کردم که چشم به یه دختره که داشت اندازه های طاها رو میگرفت افتاد ،باهمون پای آتل بستم با حرص از پله ها پایین رفتم ونگاهی بهش انداختم روبه طاها گفت:معرفی نمیکنی طاها جان البته هرچند حدس میزنم خواهرت باشه ....
نگاه پر از حرصی به طاها کردم که طاها خنثی گفت:هوم خواهرمه ....
با حرص وعصبانیت داشتم نگاش میکردم که دختره دستشو جلوم دراز کردوگفت:من فاطیمام طراح لباس طاها والبته دوستش ولی نه یه دوست معمولی .....
شیطونه میگفت بزنم پکو پوزشو یکی کنم دختره چندش چیزی نگفتم واهمیتی به دست خشک شدش که جلوم بود ندادم ورفتم روی کاناپه روبه روشون نشستم.....
یک ساعت با عشوه خرکی های فاطیما واسه طاها وحرص خوردن من گذشت که باز یه فکر شیطانی به سرم ازجام پاشدم ورفتم توی اتاقم ،گوشیمو برداشتم و شماره ملیکارو گرفتم بعد دوتابوق برداشت که گفتم:سلامممم عنتر برقی من چطوره؟
ملیکا:خوبم چاقال کارتو بگو؟
_مرض بی ادب،خواستم بگم امشب با برو بچه بریزن خونه دستپخت عروس خانوم بخورین،همرم بگو بیان ....
_باز چی تو سرته دیونه ؟؟
_هیچ خودت بیای میفهمی کاری نداری ؟
_نه عزیزم خدا....وسط حرفش پریدمو گفتم:ها ببین بنیم حتما همراتون باشه ها یادت نره بوس بهت بای:)
گوشی پرت کردم روی تخت واز فکری که داشتم لبخند خبیثی روی لبم نشست......
داشت پامو ماساژ میدادکه یهو فشار محکمی به رگ روی پام آورد:که جیغ بلندی زدم و سریع دستشو از روی پام پس زدمو با گریه گفتم:بسه ...بسه بهش دست نزن ،همش تقصیر توعه ...آخه من جز دوست داشتنت باتو چیکار کردم که بلای جونم شدی ،به هق هق افتادم که دستشو روی بازوم گذاشتو گفت:هیس ...باشه آروم باش ....
نگاهی بهش کردم وگریه ام بیشتر شدت گرفت که محکم کشیدم توبغلش ....
خشک شدم ،چقدر نیاز داشتم به این آغوش سرمو روی سینش گذاشتم وزار زدم ،درد پام بهونه بود فقط میخواستم خالی بشم ...
دستی روی موهام کشیدوگفت:باشه ..باشه قبول انداختن پوست موز تو سالن کار اشتباهی بود ،معذرت میخوام حالا گریه نکن!سرمو از تو سینش بیرون آوردم به چشاش زل زدم موهامو پشت گوشم فرستاد وبا شصتش اشکای روی صورتمو پاک کردو گفت :منم میرم زنگ میزنم دکتر محسنی دکتر خانواده مونه بیاد پاتو معاینه کنه....
باشه ای گفتم که از روی تخت بلند شد و به سمت گوشیش رفت ....
دکتر اومد وپامو که در رفته بودو جا انداخت و آتل بستو رفت ،دردش کم تر شده بود ولی هنوزم درد می کرد ،تو تختم دراز کشیده بودم و داشتم با گوشیم ور میرفتم که صدای طاها از پایین اومد ،از روتختم بلند شدم وازبالای پله ها توی سالن رو نگاه کردم که چشم به یه دختره که داشت اندازه های طاها رو میگرفت افتاد ،باهمون پای آتل بستم با حرص از پله ها پایین رفتم ونگاهی بهش انداختم روبه طاها گفت:معرفی نمیکنی طاها جان البته هرچند حدس میزنم خواهرت باشه ....
نگاه پر از حرصی به طاها کردم که طاها خنثی گفت:هوم خواهرمه ....
با حرص وعصبانیت داشتم نگاش میکردم که دختره دستشو جلوم دراز کردوگفت:من فاطیمام طراح لباس طاها والبته دوستش ولی نه یه دوست معمولی .....
شیطونه میگفت بزنم پکو پوزشو یکی کنم دختره چندش چیزی نگفتم واهمیتی به دست خشک شدش که جلوم بود ندادم ورفتم روی کاناپه روبه روشون نشستم.....
یک ساعت با عشوه خرکی های فاطیما واسه طاها وحرص خوردن من گذشت که باز یه فکر شیطانی به سرم ازجام پاشدم ورفتم توی اتاقم ،گوشیمو برداشتم و شماره ملیکارو گرفتم بعد دوتابوق برداشت که گفتم:سلامممم عنتر برقی من چطوره؟
ملیکا:خوبم چاقال کارتو بگو؟
_مرض بی ادب،خواستم بگم امشب با برو بچه بریزن خونه دستپخت عروس خانوم بخورین،همرم بگو بیان ....
_باز چی تو سرته دیونه ؟؟
_هیچ خودت بیای میفهمی کاری نداری ؟
_نه عزیزم خدا....وسط حرفش پریدمو گفتم:ها ببین بنیم حتما همراتون باشه ها یادت نره بوس بهت بای:)
گوشی پرت کردم روی تخت واز فکری که داشتم لبخند خبیثی روی لبم نشست......
۲۱.۳k
۱۸ بهمن ۱۳۹۹