🦋گیسوی شب 🦋
🦋گیسوی شب 🦋
# پارت هفتاد وهفت ...
آریا :
از پله ها رفتم پایین بابا تو سالن نشسته بود وبدجوری اخم داشت بی توجه رفتم طرف در با صدای بلندی گفت : بهشون گفتم پاشون رو بکشن عقب از اولشم اومدن به این خونه اشتباه بود حالا دیگه دلیلی برای موندن نمونده از اینجا میریم
مامان آروم آروم داشت گریه می کرد
در رو باز کردم برم گفت : فهمیدی چی گفتم آریا
جوابشو ندادم پام رو که بیرون گذاشتم صدای جیغ اومد خونه ای آقا جون اینا رو نگاه کردم
- چی شده ؟
مامانو نگاه کردم
مامان : صدای گلنازه ..
دیگه نموندم ببینم چی میگه نمی دونم چطور خودمو رسوندم خونه آقا جون واتاق گیسو که زن عمو داشت جیغ می زد والتماس می کرد در رو باز کردم زن عمو با گریه نگام کرد وگفت : آریا دخترم ...اریا دخترم رفت ...
نگاهم به گیسو وخون رو تخت افتاد رگای دستشو زده بود تو اون لباس سفید وموهای به رنگ شبش مثله فرشته ها شده بود امروز تولدش بود؟!
- آریا یه کاری بکن ...دخترم رفت ...
شوکه فقط نگاه می کردم
با تکون شدیدی که خوردم زن عمو رو نگاه کردم که داشت بهم التماس می کرد با زانو رفتم رو تخت وخم شدم دستمو گذاشتم رو رگ گردنش نمی زد خیره نگاش کردم مرده بود گیسو رفته بود ؟!
- آریا ...آریا ...
با سیلی که تو صورتم خورد نگاش کردم یاشین اینجا چیکار می کرد برگشتم دور ورمو نگاه کردم من کجا بودم چرا لباسم خونی بود گیسو رفته یود به همین آسونی
- آریا یکم آب بخور
دستشو کنار زدم
- آریا بابا ...
نمی تونستم نگاش کنم بابای من چیکار کرده بود گلین تو بغل یاشار داشت گریه می کرد
- آریا بابا ...آریا...آریا....
بلند شدم کنارش زدم بابا درحق من چیکار کرده بود در حق زن عمو وگیسو...وای گیسو با خودت چیکار کردی ...
- آریا وایسا ...
دستمو گرفت برگشتم نگاش کردم یاشار بود که با نفس نفس گفت : گیسو خوبه ...آریا داری می ترسونیمون چته پسر
کنارش زدم
یاشار : به خدا حالش خوبه تو نزاشتی بمیره ...آریا
نگاش کردم دستمو گرفت وکشوندم طرف در اتاقی در رو باز کردوگفت : نگاش کن
نگاهش کردم مچ دستاش رو بسته بودن ماسک اکسیژن رو صورتش بود یاشارو نگاه کردم لبخند زدوگفت : ببین خوبه تو نجاتش دادی همونطور که منو نجات دادی
ازش فاصله گرفتم زن عمو داشت آروم گریه می کرد رفتم کنارش آروم شد بلند شد وبغلم کرد وگفت : ممنونم آریا ...ممنونم
- منو ببخش زن عمو ...نمیخواستم اون اذیت شه ...
ازش فاصله گرفتم واز بیمارستان خارج شدم هم اونجا بودن بی هدف قدم می زدم تا وقتی رسیدم جلو در خونه پاهام دیگه توان نداشت رفتم خونه تو اتاقم آرومترین جای دنیا بود لباسامو نگاه کردم تازه متوجه نگاه وحشت زده مردم شده بودم شاید فکر می کردن یه جانی ام یا دیونه
گیسو خوب بود زنده موند من که یادم نمیاد چی شده بود ؟!
# پارت هفتاد وهفت ...
آریا :
از پله ها رفتم پایین بابا تو سالن نشسته بود وبدجوری اخم داشت بی توجه رفتم طرف در با صدای بلندی گفت : بهشون گفتم پاشون رو بکشن عقب از اولشم اومدن به این خونه اشتباه بود حالا دیگه دلیلی برای موندن نمونده از اینجا میریم
مامان آروم آروم داشت گریه می کرد
در رو باز کردم برم گفت : فهمیدی چی گفتم آریا
جوابشو ندادم پام رو که بیرون گذاشتم صدای جیغ اومد خونه ای آقا جون اینا رو نگاه کردم
- چی شده ؟
مامانو نگاه کردم
مامان : صدای گلنازه ..
دیگه نموندم ببینم چی میگه نمی دونم چطور خودمو رسوندم خونه آقا جون واتاق گیسو که زن عمو داشت جیغ می زد والتماس می کرد در رو باز کردم زن عمو با گریه نگام کرد وگفت : آریا دخترم ...اریا دخترم رفت ...
نگاهم به گیسو وخون رو تخت افتاد رگای دستشو زده بود تو اون لباس سفید وموهای به رنگ شبش مثله فرشته ها شده بود امروز تولدش بود؟!
- آریا یه کاری بکن ...دخترم رفت ...
شوکه فقط نگاه می کردم
با تکون شدیدی که خوردم زن عمو رو نگاه کردم که داشت بهم التماس می کرد با زانو رفتم رو تخت وخم شدم دستمو گذاشتم رو رگ گردنش نمی زد خیره نگاش کردم مرده بود گیسو رفته بود ؟!
- آریا ...آریا ...
با سیلی که تو صورتم خورد نگاش کردم یاشین اینجا چیکار می کرد برگشتم دور ورمو نگاه کردم من کجا بودم چرا لباسم خونی بود گیسو رفته یود به همین آسونی
- آریا یکم آب بخور
دستشو کنار زدم
- آریا بابا ...
نمی تونستم نگاش کنم بابای من چیکار کرده بود گلین تو بغل یاشار داشت گریه می کرد
- آریا بابا ...آریا...آریا....
بلند شدم کنارش زدم بابا درحق من چیکار کرده بود در حق زن عمو وگیسو...وای گیسو با خودت چیکار کردی ...
- آریا وایسا ...
دستمو گرفت برگشتم نگاش کردم یاشار بود که با نفس نفس گفت : گیسو خوبه ...آریا داری می ترسونیمون چته پسر
کنارش زدم
یاشار : به خدا حالش خوبه تو نزاشتی بمیره ...آریا
نگاش کردم دستمو گرفت وکشوندم طرف در اتاقی در رو باز کردوگفت : نگاش کن
نگاهش کردم مچ دستاش رو بسته بودن ماسک اکسیژن رو صورتش بود یاشارو نگاه کردم لبخند زدوگفت : ببین خوبه تو نجاتش دادی همونطور که منو نجات دادی
ازش فاصله گرفتم زن عمو داشت آروم گریه می کرد رفتم کنارش آروم شد بلند شد وبغلم کرد وگفت : ممنونم آریا ...ممنونم
- منو ببخش زن عمو ...نمیخواستم اون اذیت شه ...
ازش فاصله گرفتم واز بیمارستان خارج شدم هم اونجا بودن بی هدف قدم می زدم تا وقتی رسیدم جلو در خونه پاهام دیگه توان نداشت رفتم خونه تو اتاقم آرومترین جای دنیا بود لباسامو نگاه کردم تازه متوجه نگاه وحشت زده مردم شده بودم شاید فکر می کردن یه جانی ام یا دیونه
گیسو خوب بود زنده موند من که یادم نمیاد چی شده بود ؟!
۳۵.۵k
۲۳ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.