{قسمت💞10پارت💞4}
{قسمت💞10پارت💞4}
+بفرمایید آرسان جان.... مرض درد ای بدم میاد ازش(منم🙂)
_ممنون..... بعدش رفت طرف ماهتیسا داشت براش نوشابه میریخت که یهو ریخت روی لباسه ماهتیسا
+عه ببخشید قورباغه جونم..... با عصبانیت بهش نگاه کردم ماهتیسا داشت بلند میشد هیچکس حواسش به ما نبود منم بلند شدم و لیوان نوشابه رو جلوی صورت الهه گرفتم و ریختم روش(شیر مادرت حلالت پسرم دلم خنک شد😤)
_عه ببخشید پلاستیکی حواسم نبود......دلم خنک شد دسته ماهتیسا رو گرفتم رفتیم سمته روشویی
_خوبی عزیزم؟!
+من خوبم چیزه خواستی نبود..... یکم آب ریختم توی دستم و روی دامن لباس ماهتیسا کشیدم یکم پاک شد بعد بلند شدم دستمالی که توی جیب شلوارم گذاشته بودم رو در آوردم روی لباس ماهتیسا کشیدم باهم رفتیم سر میز شام موقعی شام نگاهای ترسناکی به الهه میکردم ساعت حدودای یازده یا دوازده بود که همه رفتن ماهم رفتیم توی ویلا درش قفل بود (خب عزیزم در ویلا رو که باز نیمزارن😂) پدر جان در رو باز کرد و همه رفتیم داخل ماهرخ و کیان که رفتن توی اتاق بخوابن ماهم توی سالن نشسته بودیم
+من میرم بالا که لباس هام رو عوضشون کنم خیلی اذیتم میکنه
_باشه عزیزم برو
*باشه دخترم (پدرجان)
+برو دخترم (مادرجان)..... ماهتیسا رفت بالا داشتیم با پدر جان درباره ی کارم حرف میزدیم که احساس بدی بهم دست داد و بدنم لرزید
+خوبی پسرم چیزی شده
_نه خوب نیستم مادر جان احساس میکنم ماهتیسا.... نتونستم ادامه ی حرفم رو بدم چون صدای جیغ وحشدناکی از طبقهی بالا اومد با ترس اینکه اتفاقی برای زندیگم افتاده باشه تند رفتم بالا مامان و بابای ماهتیسا همراهم اومدن ماهرخ و کیان رو دیدم که داشتن در یه اتاقی رو میزدن بلند داد زدم
_چی شده؟!
+داداش آرسان صدای جیغ آبجی رو شنیدیم...... ماهرخ داشت گریه میکردعموهای ماهتیسا اومدن بالا
_برین کنار وایسین در رو باز کنم.... محکم با بازوهام به در میزدم باز نمیشد همش میگفتم اگه باز نشه زندیگم نابود میشه خودمو نمیبخشم بلند داد زدم جوری داد زدم که صدام توی کله ویلا پخش شد
+بفرمایید آرسان جان.... مرض درد ای بدم میاد ازش(منم🙂)
_ممنون..... بعدش رفت طرف ماهتیسا داشت براش نوشابه میریخت که یهو ریخت روی لباسه ماهتیسا
+عه ببخشید قورباغه جونم..... با عصبانیت بهش نگاه کردم ماهتیسا داشت بلند میشد هیچکس حواسش به ما نبود منم بلند شدم و لیوان نوشابه رو جلوی صورت الهه گرفتم و ریختم روش(شیر مادرت حلالت پسرم دلم خنک شد😤)
_عه ببخشید پلاستیکی حواسم نبود......دلم خنک شد دسته ماهتیسا رو گرفتم رفتیم سمته روشویی
_خوبی عزیزم؟!
+من خوبم چیزه خواستی نبود..... یکم آب ریختم توی دستم و روی دامن لباس ماهتیسا کشیدم یکم پاک شد بعد بلند شدم دستمالی که توی جیب شلوارم گذاشته بودم رو در آوردم روی لباس ماهتیسا کشیدم باهم رفتیم سر میز شام موقعی شام نگاهای ترسناکی به الهه میکردم ساعت حدودای یازده یا دوازده بود که همه رفتن ماهم رفتیم توی ویلا درش قفل بود (خب عزیزم در ویلا رو که باز نیمزارن😂) پدر جان در رو باز کرد و همه رفتیم داخل ماهرخ و کیان که رفتن توی اتاق بخوابن ماهم توی سالن نشسته بودیم
+من میرم بالا که لباس هام رو عوضشون کنم خیلی اذیتم میکنه
_باشه عزیزم برو
*باشه دخترم (پدرجان)
+برو دخترم (مادرجان)..... ماهتیسا رفت بالا داشتیم با پدر جان درباره ی کارم حرف میزدیم که احساس بدی بهم دست داد و بدنم لرزید
+خوبی پسرم چیزی شده
_نه خوب نیستم مادر جان احساس میکنم ماهتیسا.... نتونستم ادامه ی حرفم رو بدم چون صدای جیغ وحشدناکی از طبقهی بالا اومد با ترس اینکه اتفاقی برای زندیگم افتاده باشه تند رفتم بالا مامان و بابای ماهتیسا همراهم اومدن ماهرخ و کیان رو دیدم که داشتن در یه اتاقی رو میزدن بلند داد زدم
_چی شده؟!
+داداش آرسان صدای جیغ آبجی رو شنیدیم...... ماهرخ داشت گریه میکردعموهای ماهتیسا اومدن بالا
_برین کنار وایسین در رو باز کنم.... محکم با بازوهام به در میزدم باز نمیشد همش میگفتم اگه باز نشه زندیگم نابود میشه خودمو نمیبخشم بلند داد زدم جوری داد زدم که صدام توی کله ویلا پخش شد
۱۰.۷k
۱۰ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.