رمان دریای چشمات
پارت ۱۷۸
بلاخره جلسه خواستگاری هم تموم شد و مهمونا عزم رفتن کردن.
با یادآوری دلارام رو به سورن گفتم: دلارام خبر داره؟
سورن با تعجب گفت: نه واسه چی باید خبر داشته باشه؟
من: مثلا دوستمه تازه فامیل و هم دانشگاهیتم هست چطوری تونستی بهش نگی.
سورن شونه ای بالا انداخت و گفت: میسپارمش به خودت چون اگه بفهمه اومدیم خواستگاری و نیاوردیمش سرم رو میخوره.
گذاشتم وقتی رفتیم خونه زنگ بزنم با اینکه دیروقت بود ترجیح دادم همین امشب این موضوع رو بهش بگم.
بعد از رسیدن به خونه لباسم رو عوض کردم و آرایشم رو پاک کردم.
رو تخت دراز کشیدم و گوشی رو برداشتم و رو اسم دلارام استپ کردم.
دو دل بودم که زنگ بزنم یا نه.
آخرش عزمم رو جمع کردم و زنگ زدم.
صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید: ها؟؟کدوم بیشعوری این موقع زنگ میزنه تازه داشتم خوابای خوب میدیدم.
با صدای بلند جوری که خواب رو از سرش بپرونم گفتم: دریام. پاشو کارت دارم.
بعد از چند دقیقه صدای متعجبش تو گوشی پیچید و گفت: دریای کثافط تویی؟ عوضی بیخبر میری نمیگی نگرانت میشم؟ اگه سورن نمیگفت که برگشتی شیراز که عمرا میفهمیدم.
من: ببخشید همه چی یهویی شد.
دلارام: بیخیال حالا چطوری؟ واسه چی زنگ زدی یهویی اونم نصف شب.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فک کردم باید بهت بگم واسه همین زنگ زدم.
صداس متعجبش تو گوشی پیچید: چیو میخوای بگی؟
من: امروز خواستگاریم بود و منم جواب مثبت دادم.
یهو صدای آروم و ناراحتش تو گوشی پیچید و گفت: چییی؟ کییی؟ سورن میدونه قبول کرده؟
مثل اینکه نمیدونست که سورن خواستگارمه واسه همین تصمیم گرفتم یکم اذیتش کنم: سورن واسه چی باید بدونه؟ مگه خواستگاری اونه؟
دلارام: نه خوب ولی فک می کردم هم دیگه رو دوست دارین.
من: نه بابا من خودم عاشق یکیم همونی که امروز اومده بود خواستگاری.
دلارام: اینا رو بیخیال طرف کیه؟ می شناسمش؟
من: دوست دوران بچگیمه یجورایی با هم بزرگ شدیم و من دوستش داشتم نمیدونستم اونم دوسم داره تا اینکه امروز اومد خواستگاری.
دلارام: آها خوب دریا دیگه دیره مطمئنم خیلی خسته ای
برو استراحت کن. مرسی بابت اینکه زنگ زدی فعلا.
گوشی رو قطع کردم و با صدای بلند زدم زیر خنده.
آرش در اتاق رو باز کرد و اومد داخل: نه مثل اینکه زیادی خوشحالی از اینکه ازدواج میکنی.
من: نکنه تو ناراحتی از ازدواجت؟
آرش سرشو پایین انداخت و سرشو به معنی آره تکون داد.
من: پس بزار یه زنگ به آیدا بزنم بگم ناراحتی فک کنم باید احساساتت رو بدونه.
سرشو آورد بالا و با خنده گفت: مثل اینکه بازیگریم خیلی خوب شده باور کردی.
یکی پس سرش زدم و گفتم: دیگه از این شوخیا نکنیا.
آرش: اوکی. نگفتی واسه چی میخندیدی؟
من: الان با دلارام حرف زدم قضیه ی خواستگاری رو گفتم.
بلاخره جلسه خواستگاری هم تموم شد و مهمونا عزم رفتن کردن.
با یادآوری دلارام رو به سورن گفتم: دلارام خبر داره؟
سورن با تعجب گفت: نه واسه چی باید خبر داشته باشه؟
من: مثلا دوستمه تازه فامیل و هم دانشگاهیتم هست چطوری تونستی بهش نگی.
سورن شونه ای بالا انداخت و گفت: میسپارمش به خودت چون اگه بفهمه اومدیم خواستگاری و نیاوردیمش سرم رو میخوره.
گذاشتم وقتی رفتیم خونه زنگ بزنم با اینکه دیروقت بود ترجیح دادم همین امشب این موضوع رو بهش بگم.
بعد از رسیدن به خونه لباسم رو عوض کردم و آرایشم رو پاک کردم.
رو تخت دراز کشیدم و گوشی رو برداشتم و رو اسم دلارام استپ کردم.
دو دل بودم که زنگ بزنم یا نه.
آخرش عزمم رو جمع کردم و زنگ زدم.
صدای خواب آلودش تو گوشی پیچید: ها؟؟کدوم بیشعوری این موقع زنگ میزنه تازه داشتم خوابای خوب میدیدم.
با صدای بلند جوری که خواب رو از سرش بپرونم گفتم: دریام. پاشو کارت دارم.
بعد از چند دقیقه صدای متعجبش تو گوشی پیچید و گفت: دریای کثافط تویی؟ عوضی بیخبر میری نمیگی نگرانت میشم؟ اگه سورن نمیگفت که برگشتی شیراز که عمرا میفهمیدم.
من: ببخشید همه چی یهویی شد.
دلارام: بیخیال حالا چطوری؟ واسه چی زنگ زدی یهویی اونم نصف شب.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: فک کردم باید بهت بگم واسه همین زنگ زدم.
صداس متعجبش تو گوشی پیچید: چیو میخوای بگی؟
من: امروز خواستگاریم بود و منم جواب مثبت دادم.
یهو صدای آروم و ناراحتش تو گوشی پیچید و گفت: چییی؟ کییی؟ سورن میدونه قبول کرده؟
مثل اینکه نمیدونست که سورن خواستگارمه واسه همین تصمیم گرفتم یکم اذیتش کنم: سورن واسه چی باید بدونه؟ مگه خواستگاری اونه؟
دلارام: نه خوب ولی فک می کردم هم دیگه رو دوست دارین.
من: نه بابا من خودم عاشق یکیم همونی که امروز اومده بود خواستگاری.
دلارام: اینا رو بیخیال طرف کیه؟ می شناسمش؟
من: دوست دوران بچگیمه یجورایی با هم بزرگ شدیم و من دوستش داشتم نمیدونستم اونم دوسم داره تا اینکه امروز اومد خواستگاری.
دلارام: آها خوب دریا دیگه دیره مطمئنم خیلی خسته ای
برو استراحت کن. مرسی بابت اینکه زنگ زدی فعلا.
گوشی رو قطع کردم و با صدای بلند زدم زیر خنده.
آرش در اتاق رو باز کرد و اومد داخل: نه مثل اینکه زیادی خوشحالی از اینکه ازدواج میکنی.
من: نکنه تو ناراحتی از ازدواجت؟
آرش سرشو پایین انداخت و سرشو به معنی آره تکون داد.
من: پس بزار یه زنگ به آیدا بزنم بگم ناراحتی فک کنم باید احساساتت رو بدونه.
سرشو آورد بالا و با خنده گفت: مثل اینکه بازیگریم خیلی خوب شده باور کردی.
یکی پس سرش زدم و گفتم: دیگه از این شوخیا نکنیا.
آرش: اوکی. نگفتی واسه چی میخندیدی؟
من: الان با دلارام حرف زدم قضیه ی خواستگاری رو گفتم.
۴۶.۹k
۲۷ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.