توهمات يک مهره ي سياه شطرنج
توهمات يک مهره ي سياه شطرنج
بی صدا و آروم به صفحه ی سیاه و سفید شطرنج که انگار بی انتها بود، خیره شده بود. تمام مهره ها ساکت و بی صدا کنار هم چیده شده بودن و بی حرکت انتظار شروع بازی رو می کشیدن . انتظاری بی پایان برای شروع بازی و جنگی دوباره. اسب سیاه تو فکر انتهای دیگه ی صفحه ی شطرنج بود، جایی که مهره های سفید زندگی می کردن. رخ پیر داستانهای زیادی از شهر مهره های سفید برای اون تعریف کرده بود.اسب تا حالا جاهای زیادی از شهر سیاه رو دیده بود ولی تا بحال شهر مهره های سفید رو ندیده بود. شهری تماماً سفید رنگ که برجهای زیبایی اطراف اون رو گرفته بود و تمام دیوارهای مرمری اون تو روشنایی خورشید می درخشید. اسب های سفید در مرتعهای سرسبز شاد زندگی می کردند و کنار هم آرامش و خوشبختی رو تجربه می کردن. مردم شهر سفید همه خوشبختند و از تمام لحظه های زندگیشون لذت می برن، همه ی مردم با هم برابرن و حقوق مساوی مساوی برای زندگی کردن دارن. اینها دورنمایی بود که حرفهای رخ در ذهن اسب سیاه ساخته بود. اسب با لذتی سیر نشدنی، چشمانش رو بست و شهر سفید رو تصور کرد. شاد و مدهوش از این رویای شیرین چشمانش رو باز کرد و با شور به اطرافش نگاه کرد، اما تنها چیزی که می دید شهر سیاه با برجهای سیاه و دیوارهای چرکین بود، مردم هنوز همون مردم سختی کشیده ی بدبختی بودن که هر روز اونها رو می دید. هنوز هم هوا ، همون هوای دلگیر همیشگی بود و زندگی مثل روزهای دیگه بود و اون پرتگاه، جایی که همه می گفتن آخر دنیاست. پرتگاهی بی انتها که انتهای شهر سیاه بود. اسب به فکر شهر سفید بود، جایی که در نظرش ابتدای دنیا بود. جایی که همه چیز در اون آغاز می شد و در شهر سیاه به پایان می رسید.
لذت دیدن شهر سفید، شور عجیبی درون اسب برانگیخته بود. اسب با تردید به اطرافش نگاه کرد. رخ که در گذر زمان چین و چروک زندگی روی چهره اش سنگینی می کرد. با آرامشی دیدنی در خواب به سر می برد. این طرف هم فیل با ابهت خاص خودش مشغول تیز کردن عاجهاش بود. لحظه ای به این فکر کرد که آیا فیل هم مثل اون به شهر سفید فکر می کنه؟ با تردید به فیل نزدیک شد و آروم ازش پرسید: «تو تا حالا سرزمین سفید رو دیدی؟»
فیل بدون اینکه وقفه ای در تیز کردن عاجهاش بندازه، نگاه کوتاهی بهش کرد و گفت: «اگه توی جنگ اونا رو شکست بدیم، اونجا رو هم می تونیم ببینیم. چیه! هوس جهانگردی به سرت زده؟»
-«نه! ولی خب چرا ما باید بجنگیم؟! مگه ما ها چه فرقی با اونها داریم؟»
فیل دست از تیز کردن عاجهاش برداشت و بعد از لحظه ای مکث با خشم به اسب نگاه کرد و گفت: «تو نمی دونی چی داری می پرسی! این فکر و خیالهای احمقانه رو از خودت دور کن. همنشینی با اون پیر خرفت مغزتو به هم ریخته. تو این جنگ یه راه بیشتر نداری، اونهم اینه که بجنگی. تو برای جنگیدن ساخته شدی، برای کشتن، برای فدا شدن در راه ارباب. یه سرباز فقط از دستورات اطاعت می کنه.»
(1)
ادامه دارد....
بی صدا و آروم به صفحه ی سیاه و سفید شطرنج که انگار بی انتها بود، خیره شده بود. تمام مهره ها ساکت و بی صدا کنار هم چیده شده بودن و بی حرکت انتظار شروع بازی رو می کشیدن . انتظاری بی پایان برای شروع بازی و جنگی دوباره. اسب سیاه تو فکر انتهای دیگه ی صفحه ی شطرنج بود، جایی که مهره های سفید زندگی می کردن. رخ پیر داستانهای زیادی از شهر مهره های سفید برای اون تعریف کرده بود.اسب تا حالا جاهای زیادی از شهر سیاه رو دیده بود ولی تا بحال شهر مهره های سفید رو ندیده بود. شهری تماماً سفید رنگ که برجهای زیبایی اطراف اون رو گرفته بود و تمام دیوارهای مرمری اون تو روشنایی خورشید می درخشید. اسب های سفید در مرتعهای سرسبز شاد زندگی می کردند و کنار هم آرامش و خوشبختی رو تجربه می کردن. مردم شهر سفید همه خوشبختند و از تمام لحظه های زندگیشون لذت می برن، همه ی مردم با هم برابرن و حقوق مساوی مساوی برای زندگی کردن دارن. اینها دورنمایی بود که حرفهای رخ در ذهن اسب سیاه ساخته بود. اسب با لذتی سیر نشدنی، چشمانش رو بست و شهر سفید رو تصور کرد. شاد و مدهوش از این رویای شیرین چشمانش رو باز کرد و با شور به اطرافش نگاه کرد، اما تنها چیزی که می دید شهر سیاه با برجهای سیاه و دیوارهای چرکین بود، مردم هنوز همون مردم سختی کشیده ی بدبختی بودن که هر روز اونها رو می دید. هنوز هم هوا ، همون هوای دلگیر همیشگی بود و زندگی مثل روزهای دیگه بود و اون پرتگاه، جایی که همه می گفتن آخر دنیاست. پرتگاهی بی انتها که انتهای شهر سیاه بود. اسب به فکر شهر سفید بود، جایی که در نظرش ابتدای دنیا بود. جایی که همه چیز در اون آغاز می شد و در شهر سیاه به پایان می رسید.
لذت دیدن شهر سفید، شور عجیبی درون اسب برانگیخته بود. اسب با تردید به اطرافش نگاه کرد. رخ که در گذر زمان چین و چروک زندگی روی چهره اش سنگینی می کرد. با آرامشی دیدنی در خواب به سر می برد. این طرف هم فیل با ابهت خاص خودش مشغول تیز کردن عاجهاش بود. لحظه ای به این فکر کرد که آیا فیل هم مثل اون به شهر سفید فکر می کنه؟ با تردید به فیل نزدیک شد و آروم ازش پرسید: «تو تا حالا سرزمین سفید رو دیدی؟»
فیل بدون اینکه وقفه ای در تیز کردن عاجهاش بندازه، نگاه کوتاهی بهش کرد و گفت: «اگه توی جنگ اونا رو شکست بدیم، اونجا رو هم می تونیم ببینیم. چیه! هوس جهانگردی به سرت زده؟»
-«نه! ولی خب چرا ما باید بجنگیم؟! مگه ما ها چه فرقی با اونها داریم؟»
فیل دست از تیز کردن عاجهاش برداشت و بعد از لحظه ای مکث با خشم به اسب نگاه کرد و گفت: «تو نمی دونی چی داری می پرسی! این فکر و خیالهای احمقانه رو از خودت دور کن. همنشینی با اون پیر خرفت مغزتو به هم ریخته. تو این جنگ یه راه بیشتر نداری، اونهم اینه که بجنگی. تو برای جنگیدن ساخته شدی، برای کشتن، برای فدا شدن در راه ارباب. یه سرباز فقط از دستورات اطاعت می کنه.»
(1)
ادامه دارد....
۸.۹k
۲۹ آبان ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.