(5)
(5)
دیگه به لشگر سفید و دروازه های شهر سفید نزدیک شده بود، فکر سرزمین خوشبختی تمام اون چیزی بود که تو رویای کوچیک اون می گنجید. کم کم مهره های سفید رنگ رو دید که درخشش زره های نقره ای رنگشون چشمها رو خیره می کرد. با شوقی دوباره به لشگر سفید و سربازانش نگاه کرد و از دور عمارت های زیبای سرزمین سفید رو دید. عمارتهایی با سنگهای مرمرین سفید رنگ با آبراههایی که آب زلال میون اون روان بود.برج های سر به فلک کشیده و دیوارهای یکدست و زیبا. درختان بلندی که همیشه سبز بودند و مردمی که در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند. اشتیاق اسب برای رسیدن به سرزمین موعود بیشتر شد. اشک گوشه ی چشمهای ذوق زده شو تر کرده بود. تنها چیزی که می دید، ردیف سربازهایی بود که راه اونو برای رسیدن به شهر سفید سد کرده بودند. اما اسب باید از میون اونها می گذشت تا به سرزمین موعودش برسه. با قدرت به طرف سربازان دوید، سعی کرد با تمام نیروش از سر راهش بر داره. سه نفر از سربازهایی که سر راهش بودن، به اطراف پرت شدند. اون موفق شده بود و از میون اونها گذشته بود. صدای فریادهای لشگر سیاه که از دور شاهد این قضیه بودند، بلند شد و با نیروی مضاعفی شروع به حمله کردند. کتفش درد می کرد، فهمید که نیزه ی یکی از سربازها کتفش رو حسابی زخمی کرده ولی اهمیتی به اون نمی داد. ناگهان حجم بزرگی رو در مقابل چمهایش دید که مستقیم به سمتش می اومد.
اون فیل بود که با قدرت به سمتش می اومد، اما اون حتی به فیل سفید و عاجهای براقش هم توجهی نداشت. ضربه ی شدیدی رو روی گردنش احساس کرد و به شدت به زمین خورد. وقتی چشماشو باز کرد فیل با خنده ای غریب به او نگاه می کرد. اسب مدتی مکث کرد و در یک لحظه به سرعت از روی زمین بلند شد و به سرعت شروع به دویدن کرد. فیل به خاطر جثه ی عظیمش توانایی رسیدن به اون رو نداشت و تمام تلاشش برای رسیدن به اسب بی نتیجه موند. باز هم صدای وزیر در ذهنش پیچید، اما این بار رساتر و بلند تر.
حالا دیگه لشگر سیاه پوش، صف سربازان سفید پوش رو در هم شکسته بود و وارد سرزمین مهره های سفید شده بود. اسب به سرعت پیش می رفت. گرمی خون رو در رگهای سرش احساس می کرد و حس می کرد که تمام بدنش در شعله ای سوزان می سوزه. از پشت سرش صدای فریادهای وزیر به گوش می رسید که با فیل سفید درگیر شده بود ولی در جلوی روش اسب سفید رو می دید که با ساز و برگی عجیب پدیدار شده بود. سواری با لباسی سفید و کلاه خودی طلایی و کمانی آماده روی اسب نشسته بود. اسب سیاه با شهوتی سیر نشدنی به همتای سفیدش نگاه می کرد ولی ناگهان غمی عمیق وجودشو در بر گرفت. اسب سفیدی که قرار بود شاد و خوشبخت میون سرزمین خوشبختی باشه، حالا برده ی تیر اندازی بود که داشت اونو هدف می گرفت. لحظه ای ایستاد. نمی دونست حقیقت چیه. واقعیت های زندگی داشت کم کم مثل معماهای پیچیده، چشماشو کور می کرد. خسته و درمونده بود ولی راهی برای برگشت نداشت، یعنی نمی خواست که برگرده، شاید هم می ترسید که برگرده. فریاد بلندی کشید و باز شروع به دویدن کرد. برای رسیدن به حقیقتی که دنبالش بود. کماندار به سرعت تیر را رها کرد و به کمرش خورد ولی اسب اهمیتی نمی داد و همچنان سعی داشت که سریعتر بدوه. کماندار تیر دوم را آماده کرد و در کمان گذاشت ولی قبل از اینکه تیر را رها کند، اسب سیاه اسب سفید و سوارش را به زمین انداخته بود. اسب سیاه بدون لحظه ای درنگ به سمت شهر سفید دوید ، چشمهاشو بسته بود تا خوشبختب رو از نزدیک ببینه. از دروازه گذشت و چشمهاشو باز کرد اما اون چیزی که می دید باور کردنی نبود، شهری، دقیقا مثل شهر سیاه، فقط آجرهاش سفید بود، آجرهای کثیف و زمخت سفید رنگی که روی هم چیده شده بودن. هوا مثل هوای شهر سیاه دلگیر بود و صدای ناله های مردم از میون خرابه های شهر به گوش می رسید. ناله هایی از سر زجر و درد که در میون فضای تلخ و سفید این شهر می پیچید.
اسب سیاه کم کم داشت از شهر خارج می شد، در حالی که لشگر سیاه تازه به دروازه های شهر سفید رسیده بود. غم غریبی در دل اسب سنگینی می کرد و توان اسب رو ازش می گرفت. نفسهاش سنگین بود و بی طاقت ولی میخواست به عنوان آخرین امید به آغاز این دنیا برسه. به سرعت به پیش می رفت. چشمهاش سنگین و خمار بود و پاهاش سست وبی اراده. نایی برای رفتن نداشت. درد تو بدنش شعله ور بود ولی به امیدی هر چند واهی به جلو می رفت. تنها کورسوی امیدش پایان خونه های سیاه و سفید رنگ بود که در افق خودنمایی می کرد و هر لحظه نزدیکتر می شد، تمام قدرتش رو جمع کرد و چشم به آخرین خونه دوخت. خانه ی سیاه رنگ آخر. در این لحظه به آغاز می اندیشید. امید داشت که در پایان این راه به لحظه ی آغاز برسد. برای لحظه ای جاودانه چشمهایش رو بست و دوباره باز کرد. حالا به آخرین خونه ی شطرنج رسیده بود، ایستاد و
دیگه به لشگر سفید و دروازه های شهر سفید نزدیک شده بود، فکر سرزمین خوشبختی تمام اون چیزی بود که تو رویای کوچیک اون می گنجید. کم کم مهره های سفید رنگ رو دید که درخشش زره های نقره ای رنگشون چشمها رو خیره می کرد. با شوقی دوباره به لشگر سفید و سربازانش نگاه کرد و از دور عمارت های زیبای سرزمین سفید رو دید. عمارتهایی با سنگهای مرمرین سفید رنگ با آبراههایی که آب زلال میون اون روان بود.برج های سر به فلک کشیده و دیوارهای یکدست و زیبا. درختان بلندی که همیشه سبز بودند و مردمی که در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می کردند. اشتیاق اسب برای رسیدن به سرزمین موعود بیشتر شد. اشک گوشه ی چشمهای ذوق زده شو تر کرده بود. تنها چیزی که می دید، ردیف سربازهایی بود که راه اونو برای رسیدن به شهر سفید سد کرده بودند. اما اسب باید از میون اونها می گذشت تا به سرزمین موعودش برسه. با قدرت به طرف سربازان دوید، سعی کرد با تمام نیروش از سر راهش بر داره. سه نفر از سربازهایی که سر راهش بودن، به اطراف پرت شدند. اون موفق شده بود و از میون اونها گذشته بود. صدای فریادهای لشگر سیاه که از دور شاهد این قضیه بودند، بلند شد و با نیروی مضاعفی شروع به حمله کردند. کتفش درد می کرد، فهمید که نیزه ی یکی از سربازها کتفش رو حسابی زخمی کرده ولی اهمیتی به اون نمی داد. ناگهان حجم بزرگی رو در مقابل چمهایش دید که مستقیم به سمتش می اومد.
اون فیل بود که با قدرت به سمتش می اومد، اما اون حتی به فیل سفید و عاجهای براقش هم توجهی نداشت. ضربه ی شدیدی رو روی گردنش احساس کرد و به شدت به زمین خورد. وقتی چشماشو باز کرد فیل با خنده ای غریب به او نگاه می کرد. اسب مدتی مکث کرد و در یک لحظه به سرعت از روی زمین بلند شد و به سرعت شروع به دویدن کرد. فیل به خاطر جثه ی عظیمش توانایی رسیدن به اون رو نداشت و تمام تلاشش برای رسیدن به اسب بی نتیجه موند. باز هم صدای وزیر در ذهنش پیچید، اما این بار رساتر و بلند تر.
حالا دیگه لشگر سیاه پوش، صف سربازان سفید پوش رو در هم شکسته بود و وارد سرزمین مهره های سفید شده بود. اسب به سرعت پیش می رفت. گرمی خون رو در رگهای سرش احساس می کرد و حس می کرد که تمام بدنش در شعله ای سوزان می سوزه. از پشت سرش صدای فریادهای وزیر به گوش می رسید که با فیل سفید درگیر شده بود ولی در جلوی روش اسب سفید رو می دید که با ساز و برگی عجیب پدیدار شده بود. سواری با لباسی سفید و کلاه خودی طلایی و کمانی آماده روی اسب نشسته بود. اسب سیاه با شهوتی سیر نشدنی به همتای سفیدش نگاه می کرد ولی ناگهان غمی عمیق وجودشو در بر گرفت. اسب سفیدی که قرار بود شاد و خوشبخت میون سرزمین خوشبختی باشه، حالا برده ی تیر اندازی بود که داشت اونو هدف می گرفت. لحظه ای ایستاد. نمی دونست حقیقت چیه. واقعیت های زندگی داشت کم کم مثل معماهای پیچیده، چشماشو کور می کرد. خسته و درمونده بود ولی راهی برای برگشت نداشت، یعنی نمی خواست که برگرده، شاید هم می ترسید که برگرده. فریاد بلندی کشید و باز شروع به دویدن کرد. برای رسیدن به حقیقتی که دنبالش بود. کماندار به سرعت تیر را رها کرد و به کمرش خورد ولی اسب اهمیتی نمی داد و همچنان سعی داشت که سریعتر بدوه. کماندار تیر دوم را آماده کرد و در کمان گذاشت ولی قبل از اینکه تیر را رها کند، اسب سیاه اسب سفید و سوارش را به زمین انداخته بود. اسب سیاه بدون لحظه ای درنگ به سمت شهر سفید دوید ، چشمهاشو بسته بود تا خوشبختب رو از نزدیک ببینه. از دروازه گذشت و چشمهاشو باز کرد اما اون چیزی که می دید باور کردنی نبود، شهری، دقیقا مثل شهر سیاه، فقط آجرهاش سفید بود، آجرهای کثیف و زمخت سفید رنگی که روی هم چیده شده بودن. هوا مثل هوای شهر سیاه دلگیر بود و صدای ناله های مردم از میون خرابه های شهر به گوش می رسید. ناله هایی از سر زجر و درد که در میون فضای تلخ و سفید این شهر می پیچید.
اسب سیاه کم کم داشت از شهر خارج می شد، در حالی که لشگر سیاه تازه به دروازه های شهر سفید رسیده بود. غم غریبی در دل اسب سنگینی می کرد و توان اسب رو ازش می گرفت. نفسهاش سنگین بود و بی طاقت ولی میخواست به عنوان آخرین امید به آغاز این دنیا برسه. به سرعت به پیش می رفت. چشمهاش سنگین و خمار بود و پاهاش سست وبی اراده. نایی برای رفتن نداشت. درد تو بدنش شعله ور بود ولی به امیدی هر چند واهی به جلو می رفت. تنها کورسوی امیدش پایان خونه های سیاه و سفید رنگ بود که در افق خودنمایی می کرد و هر لحظه نزدیکتر می شد، تمام قدرتش رو جمع کرد و چشم به آخرین خونه دوخت. خانه ی سیاه رنگ آخر. در این لحظه به آغاز می اندیشید. امید داشت که در پایان این راه به لحظه ی آغاز برسد. برای لحظه ای جاودانه چشمهایش رو بست و دوباره باز کرد. حالا به آخرین خونه ی شطرنج رسیده بود، ایستاد و
۱۸.۵k
۲۹ آبان ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.