با درود وسلام امروز مطالبم رو در قالب داستان و حکایت ارائ
با درود وسلام امروز مطالبم رو در قالب داستان و حکایت ارائه میدم خدممتون چون جمعه هست میگم کمی مشغول باشید با خواندنشون ..
ولی درواقع همین مطالب که به صورت حکایت هست خودشناسی و روانشناسی هست امیدوارم که بتونم با کمک شما محترمان پیش بریم به سوی موفیقت؛ و تا حدودی بتونیم برای خودشناسی کمک حال یک دگر باشیم این شما و اینم حکایت روانشناسی
بهشت ومادر..
حکایتی شیرین
حکایت بهشت و موسی
روزى حضرت موسى در خلوت خويش از خدايش سوال مى كند :
آيا كسى هست كه با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب مىرسد : آرى ! موسى باحيرت مىپرسد : آن شخص كيست ؟ خطاب مىرسد : او مرد قصابى است در فلان محله. موسى مىپرسد: مىتوانم به ديدن او بروم ؟ خطاب مىرسد : مانعى ندارد !
فرداى آن روز موسى به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات مىكند. و مىگويد: من مسافرى گم كرده راه هستم، آيا مىتوانم شبى را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب مىگويد : مهمان حبيب خداست، لختى بنشين تا كارم را انجام دهم، آن گاه با هم به خانه مىرويم. موسى با كنجكاوى وافرى به حركات مرد قصاب مىنگرد و مىبيند كه او قسمتى از گوشت ران گوسفند را بريد و قسمتى از جگر آن را جدا كرد در پارچهاى پيچيد، و كنار گذاشت. ساعاتى بعد قصاب مىگويد : كار من تمام است برويم. سپس با موسى به خانه قصاب مى روند، به محض ورود به خانه، رو به موسى كرده و مىگويد : لحظهاى تأمل كن ! موسى مشاهده مىكند كه طنابى را به درختى در حياط بسته، آن را باز كرده و آرام آرام طناب را شل كرد. شيئى در وسط تورى كه مانند تورهاى ماهيگيرى بود نظر موسى را به خود جلب كرد، وقتى تور به كف حياط رسيد، پيرزنى را در ميان آن ديد، با مهربانى دستى بر صورت پيرزن كشيد، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقدارى غذا به او داد، دست و صورت او را تميز كرد و خطاب به پيرزن گفت : مادر جان، ديگر كارى ندارى. و پيرزن مىگويد: پسرم ان شاءالله كه در بهشت همنشين موسى شوى . سپس قصاب پيرزن را مجددا داخل تور نهاده بر بالاى درخت قرار داده و پيش موسى آمده و با تبسمى مىگويد : او مادر من است و آن قدر پير شده كه مجبورم او را اينگونه نگهدارى كنم و از همه جالبتر آن كه هميشه اين دعا را براى من مىخواند كه «انشاءالله در بهشت با موسى همنشين شوى ! » چه دعايى !! آخر من كجا و بهشت كجا ؟ آن هم با موسى !
موسى لبخندى مىزند و به قصاب مىگويد : من موسى هستم و تو يقيناً به خاطر دعاى مادر در بهشت همنشين من خواهى شد !
صحبت كردن در خصوص مادر كه ماهتاب مهربانى و عطوفت است در خلقت، زمان ديگرى را مى طلبد. به راستى تا به حال با تمام حضور خويش مادر را به آغوش كشيده ايد ؟ وقتى از سفرى هرچند كوتاه مى آييد يا وقتى خبرى شوق انگيز را مىشنويد، به آغوش مادر مىجهيد و در آن لحظه است كه احساس شوق مطلق مىكنيد. و عشق را تجربه و طعم عاشقى را مىچشيد و عطر و بوى رسيدن را مىگيريد و جام وجودتان لبريز از شور و شعف مىگردد، (حس ماهىاى را داريد كه از تنگ تنگ بلور به بركهى آب مىجهد و در اين لحظه است كه ماهى لحن لطيف نيمهى گمشده را در زير پوست خويش احساس مىكند و به اين بهانه است كه اينگونه شعفناك، سينه به امواج آبى و آرام بركه مىدهد) و شما نيز در همين لحظه است كه طعم نيمه گمشده خويش را در زير زبان روح مى چشيد. واه، كه چه حس خداى گونه اى ! حس كامل بودن كه همهى هستى انسان فرياد برمىآورد:
تمام ناتمام من !
با تو تمام مىشوم !
درست مانند كودكىهاى دريا، وقتى به آغوش دريا مىرسد !!
دوروتى كانفيلد فيشرمى گويد : « مادر ، فردى نيست كه به او تكيه كنيم، بلكه كسى است كه ما را از تكيه كردن به ديگران بى نياز مىسازد !
پدر يا مادر، به نوعى تجسم عينى پايانى هستند بر تمام بى كسىهاى ما و لبخند شوقناكى هستند بر ضجه هاى بى وقفهمان كه متأثر از رنجهاى روزگار است.
در طول زندگى، اين احساس مىتواند در وجود برادر، دوست، فرزند، يا هر انسانى كه با حضورش احساس کامل شدن مىكنيم، تجلى نمايد.
اما نوئل اين احساس را بسيار زيبا بيان كرده و مىسرايد : روحم را جستجو كردم
اما نتوانستم آن را بيابم
خدايم را جستجو كردم
اما او از من گريخت
برادرم را جستجو كردم
و هر سه را در او يافتم !
سهراب در تعبيرى بسيار ژرف و لطيف، نيمه گمشده را بيان كرده و تنهايى و اندوه انسان را در دل ماهى كوچك تنگ بلور مىبيند كه دچار آن نيمه گمشدهاش - كه درياست - مىباشد و به اين بهانه - محزون و غمگين - چنين مىسرايد :
چرا گرفته دلت ؟
مثل آن كه تنهايى
- چه قدر هم تنها ! -
خيال مىكنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستى.
دچار يعنى، عاشق !
و فكر كن چه تنهاست،
اگر ماهى كوچك،
دچار آبى درياى بيكران باشد.
چه فكر نازك غمناكى !
دچار بايد بود !
در اينجا نيمهى گ
ولی درواقع همین مطالب که به صورت حکایت هست خودشناسی و روانشناسی هست امیدوارم که بتونم با کمک شما محترمان پیش بریم به سوی موفیقت؛ و تا حدودی بتونیم برای خودشناسی کمک حال یک دگر باشیم این شما و اینم حکایت روانشناسی
بهشت ومادر..
حکایتی شیرین
حکایت بهشت و موسی
روزى حضرت موسى در خلوت خويش از خدايش سوال مى كند :
آيا كسى هست كه با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب مىرسد : آرى ! موسى باحيرت مىپرسد : آن شخص كيست ؟ خطاب مىرسد : او مرد قصابى است در فلان محله. موسى مىپرسد: مىتوانم به ديدن او بروم ؟ خطاب مىرسد : مانعى ندارد !
فرداى آن روز موسى به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات مىكند. و مىگويد: من مسافرى گم كرده راه هستم، آيا مىتوانم شبى را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب مىگويد : مهمان حبيب خداست، لختى بنشين تا كارم را انجام دهم، آن گاه با هم به خانه مىرويم. موسى با كنجكاوى وافرى به حركات مرد قصاب مىنگرد و مىبيند كه او قسمتى از گوشت ران گوسفند را بريد و قسمتى از جگر آن را جدا كرد در پارچهاى پيچيد، و كنار گذاشت. ساعاتى بعد قصاب مىگويد : كار من تمام است برويم. سپس با موسى به خانه قصاب مى روند، به محض ورود به خانه، رو به موسى كرده و مىگويد : لحظهاى تأمل كن ! موسى مشاهده مىكند كه طنابى را به درختى در حياط بسته، آن را باز كرده و آرام آرام طناب را شل كرد. شيئى در وسط تورى كه مانند تورهاى ماهيگيرى بود نظر موسى را به خود جلب كرد، وقتى تور به كف حياط رسيد، پيرزنى را در ميان آن ديد، با مهربانى دستى بر صورت پيرزن كشيد، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقدارى غذا به او داد، دست و صورت او را تميز كرد و خطاب به پيرزن گفت : مادر جان، ديگر كارى ندارى. و پيرزن مىگويد: پسرم ان شاءالله كه در بهشت همنشين موسى شوى . سپس قصاب پيرزن را مجددا داخل تور نهاده بر بالاى درخت قرار داده و پيش موسى آمده و با تبسمى مىگويد : او مادر من است و آن قدر پير شده كه مجبورم او را اينگونه نگهدارى كنم و از همه جالبتر آن كه هميشه اين دعا را براى من مىخواند كه «انشاءالله در بهشت با موسى همنشين شوى ! » چه دعايى !! آخر من كجا و بهشت كجا ؟ آن هم با موسى !
موسى لبخندى مىزند و به قصاب مىگويد : من موسى هستم و تو يقيناً به خاطر دعاى مادر در بهشت همنشين من خواهى شد !
صحبت كردن در خصوص مادر كه ماهتاب مهربانى و عطوفت است در خلقت، زمان ديگرى را مى طلبد. به راستى تا به حال با تمام حضور خويش مادر را به آغوش كشيده ايد ؟ وقتى از سفرى هرچند كوتاه مى آييد يا وقتى خبرى شوق انگيز را مىشنويد، به آغوش مادر مىجهيد و در آن لحظه است كه احساس شوق مطلق مىكنيد. و عشق را تجربه و طعم عاشقى را مىچشيد و عطر و بوى رسيدن را مىگيريد و جام وجودتان لبريز از شور و شعف مىگردد، (حس ماهىاى را داريد كه از تنگ تنگ بلور به بركهى آب مىجهد و در اين لحظه است كه ماهى لحن لطيف نيمهى گمشده را در زير پوست خويش احساس مىكند و به اين بهانه است كه اينگونه شعفناك، سينه به امواج آبى و آرام بركه مىدهد) و شما نيز در همين لحظه است كه طعم نيمه گمشده خويش را در زير زبان روح مى چشيد. واه، كه چه حس خداى گونه اى ! حس كامل بودن كه همهى هستى انسان فرياد برمىآورد:
تمام ناتمام من !
با تو تمام مىشوم !
درست مانند كودكىهاى دريا، وقتى به آغوش دريا مىرسد !!
دوروتى كانفيلد فيشرمى گويد : « مادر ، فردى نيست كه به او تكيه كنيم، بلكه كسى است كه ما را از تكيه كردن به ديگران بى نياز مىسازد !
پدر يا مادر، به نوعى تجسم عينى پايانى هستند بر تمام بى كسىهاى ما و لبخند شوقناكى هستند بر ضجه هاى بى وقفهمان كه متأثر از رنجهاى روزگار است.
در طول زندگى، اين احساس مىتواند در وجود برادر، دوست، فرزند، يا هر انسانى كه با حضورش احساس کامل شدن مىكنيم، تجلى نمايد.
اما نوئل اين احساس را بسيار زيبا بيان كرده و مىسرايد : روحم را جستجو كردم
اما نتوانستم آن را بيابم
خدايم را جستجو كردم
اما او از من گريخت
برادرم را جستجو كردم
و هر سه را در او يافتم !
سهراب در تعبيرى بسيار ژرف و لطيف، نيمه گمشده را بيان كرده و تنهايى و اندوه انسان را در دل ماهى كوچك تنگ بلور مىبيند كه دچار آن نيمه گمشدهاش - كه درياست - مىباشد و به اين بهانه - محزون و غمگين - چنين مىسرايد :
چرا گرفته دلت ؟
مثل آن كه تنهايى
- چه قدر هم تنها ! -
خيال مىكنم دچار آن رگ پنهان رنگها هستى.
دچار يعنى، عاشق !
و فكر كن چه تنهاست،
اگر ماهى كوچك،
دچار آبى درياى بيكران باشد.
چه فكر نازك غمناكى !
دچار بايد بود !
در اينجا نيمهى گ
۱۳.۵k
۳۰ آبان ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۲۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.