سفیران سلامت پارت ۵۳
#jisoo
ژینا:خب مثلا جیسو نشسته پیشه هیان تا هیان خوابش ببره و همچنین هیان روی تخته جین جیسو هست یعنی هیان وسطه جین سمت راست جیسو هم سمت چپ
هیان:خاله
همممم
هیان:میشه از این به بعد به تو بگم مامان
ها چی گفتی نفهمیدم یه بار دیگه بگو
هیان:میگم میشه از این به بعد بهت بگم مامان
یه جوری شدم وقتی هیان اینو گفت
هیان:هی خاله کجا رفتی حالا میتونم بگم
هرجور راحتی هیان جون
هیان:باش پس از این به بعد میگم مامان
جین:هی فسقل خان من میترسم فردا پس فردا زنمو ازم بگیری
هیان:😂😂نمیدونم شاید
عه ببین فسقل خان چه دم در اورده
خب کی بیداره؟؟
هیان:من من
خب پس هرکسی که بیداره رو قل قلک میدیم
یواش به جین اشاره کردم گفتم
۱.۲.۳
اومدیم
(حالا مثلا قل قلکش میدادن)
کوک:مثل اینکه هیان خیلی اونارو دوست داره
صدای خنده هاش تا اینجا میاد
لیسا:همم اره اون روز به من میگفت من وقتی غذا خوردم بزرگ شدم با خاله جیسو ازدواج میکنم
کوک:راست میگی.ای خدا از دست این پدر سوخته
راستش خودم دلم میخواست هیان اونجا بمونه
لیسا:چرا
کوک:چون وقتی با بچه ها رفتیم بیرون حرف بزنیم روحیه جین خیلی بد بود اینجوری جریاناتشون یادشون میره یکم خوشحال میشن
ژینا:خب اینا خیلی حرف زدن بریم سراغ جیسو اینا
هیان:خاله بسه مردم
خب دیگه همه بگیریم بخوابیم
چشمامو گذاشته بودم روی هم که احساس کردم
یکی اومد تو بقلم
هیان بود خودشو عین یه نوزاد اورد تو بقلم
کاشکی الان به جای هیان بچه خودم توی بقلم بود
اما خب اشکال نداره همین که بدونم حس مادری چه قشنگه کافیه
منم اروم خوابم برد
ژینا:خب مثلا جیسو نشسته پیشه هیان تا هیان خوابش ببره و همچنین هیان روی تخته جین جیسو هست یعنی هیان وسطه جین سمت راست جیسو هم سمت چپ
هیان:خاله
همممم
هیان:میشه از این به بعد به تو بگم مامان
ها چی گفتی نفهمیدم یه بار دیگه بگو
هیان:میگم میشه از این به بعد بهت بگم مامان
یه جوری شدم وقتی هیان اینو گفت
هیان:هی خاله کجا رفتی حالا میتونم بگم
هرجور راحتی هیان جون
هیان:باش پس از این به بعد میگم مامان
جین:هی فسقل خان من میترسم فردا پس فردا زنمو ازم بگیری
هیان:😂😂نمیدونم شاید
عه ببین فسقل خان چه دم در اورده
خب کی بیداره؟؟
هیان:من من
خب پس هرکسی که بیداره رو قل قلک میدیم
یواش به جین اشاره کردم گفتم
۱.۲.۳
اومدیم
(حالا مثلا قل قلکش میدادن)
کوک:مثل اینکه هیان خیلی اونارو دوست داره
صدای خنده هاش تا اینجا میاد
لیسا:همم اره اون روز به من میگفت من وقتی غذا خوردم بزرگ شدم با خاله جیسو ازدواج میکنم
کوک:راست میگی.ای خدا از دست این پدر سوخته
راستش خودم دلم میخواست هیان اونجا بمونه
لیسا:چرا
کوک:چون وقتی با بچه ها رفتیم بیرون حرف بزنیم روحیه جین خیلی بد بود اینجوری جریاناتشون یادشون میره یکم خوشحال میشن
ژینا:خب اینا خیلی حرف زدن بریم سراغ جیسو اینا
هیان:خاله بسه مردم
خب دیگه همه بگیریم بخوابیم
چشمامو گذاشته بودم روی هم که احساس کردم
یکی اومد تو بقلم
هیان بود خودشو عین یه نوزاد اورد تو بقلم
کاشکی الان به جای هیان بچه خودم توی بقلم بود
اما خب اشکال نداره همین که بدونم حس مادری چه قشنگه کافیه
منم اروم خوابم برد
۱۴.۰k
۲۵ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.