تا وقتی که نفس میکشم فصل ۲ پارت ۲
تا وقتی که نفس میکشم فصل ۲ پارت ۲
×شاهزاده تهیونگ؟!!شاهزاده؟
+بله چیشده؟
×یه نامه از کاخ جئون اومده.. شاهزاده جونگکوک احضارتون کرده!
+به چه دلیل؟
×نمیدونم اعلیاحضرت.. گفتن فوریه!
+باشه.. حالا حرکت میکنم... تو میتونی بری!
نامه رو داد دستمو احترام گذاشت:
×درود بر چیترا
+اوهوم.. درود بر چیترا.
از در رفت بیرونو مشغول بریدنِ پاکت نامه شدم.
جونگکوک با خطِ خاص خودش نوشته بود:
《سلام تهته... یادته گفته بودم من به مرگ گلوریا باور ندارم؟! هنوزم سره حرفم هستم، باور دارم قراره یه اتفاقاتی بیوفته ولی نمیدونم دقیق چیه!
میدونم کشورتون تو اوضاع بدی قرار داره.. از خشکسالی خبر دارم. باور کن من هرکاری میکنم تا پدرمو راضی کنم ک قسمتی از محصولات کشاورزیمونو در اختیارتون بذاره.. شاید اینجوری هم به رسم رفاقت یه کمکی کرده باشم، بالاخره باید جوری قدم برداریم ک پدرامون به هم اعتماد کنن و متحد بشن، اما جدا از اینا تو قصر بهت نیاز دارم! با عشق، یه رفیق قدیمی 》
با لبخند نامه رو گذاشتم سرجاش!
:اِی پسره ی شیرین زبون!
از دید جیمین
تو قصر قدم میزدمو به مناظره بیرون نگاه میکردم. هنوز دو دل بودم ک نامه ی جونگکوک رو بخونم یا نه! بالاخره با قلب تصمیم گرفتمو پاکت نامه رو پاره کردم.
+اوممم این خطِ جونگکوکه؟! چه خوبه!
《سلام چیمی..
با اخم دوباره نامه رو گذاشتم سرجاش:
چرا چیمی؟؟؟؟؟؟ مگه من بچه ی سه سالم؟! اههه!
دوباره نامه رو بلند کردم
《میدونم دوست نداری چیمی صدات کنم. (خوبه خودشم میدونه!) ولی خیلی توی دلم مونده بود. میدونم گلوری برای تو هم خیلی مهم بود. حالا در نظر نمیگیرم که چقدر اذیتش کردی و عذابش دادی! اوایل تو رو دلیل مرگ گلوریا میدونستم ولی... دیگه نمیخوام هم به من و هم به تو بد بگذره! یه حسی بهم میگه فرشته ی من هنوز زندهست. میدونم فکر میکنی دیوونه به نظر میرسم ولی میخوام بهت اطمینان کنم! سیترا رو به قتل برسون! این تنها راهه اتمامه این همه وحشته!
عرق سرد رو پیشونیم چکید.
+چ..چی؟!
پسره ی دیوونه! من چطوری اینکارو بکنم؟! خیلی ابلهی! خیلیییییی
از دید گلوریا
دنبال یه راه واسه فرار بودم.
تمام خروجی هارو ک نگاه میکردم به چشمم هیچ بودن!
هر راهی ک میرفتم به بنبست میخوردم!
اما این دیگه آخرین فرصتم بود.
امشب.. همون شبه!
+پرنسس.. پرنسس؟!
_چیشد ایتی؟ پیداش کردی؟
+بله نقشه اینجاست!
_عالیه..
+میخوان چیکار کنین سرورم؟
_این در رو میبینی؟
+اوهوم.
_هرشب نگهبانا برای نگهداری از اسب ها بازش میکنن درست ساعت ۱۰!
+شما میخواین از دره اسبا از قصر برین بیرون؟ این امکان نداره! ممکنه بیوفتین
_نه! ارتفاع افت پیدا میکنه..
+اما شاهزاده..
_هیسسس ایتوری! من میدونم دارم چیکار میکنم!
+بله.. حق باشماست پرنسس
ادامه دارد...
.
.
.
.
.
.
.
×شاهزاده تهیونگ؟!!شاهزاده؟
+بله چیشده؟
×یه نامه از کاخ جئون اومده.. شاهزاده جونگکوک احضارتون کرده!
+به چه دلیل؟
×نمیدونم اعلیاحضرت.. گفتن فوریه!
+باشه.. حالا حرکت میکنم... تو میتونی بری!
نامه رو داد دستمو احترام گذاشت:
×درود بر چیترا
+اوهوم.. درود بر چیترا.
از در رفت بیرونو مشغول بریدنِ پاکت نامه شدم.
جونگکوک با خطِ خاص خودش نوشته بود:
《سلام تهته... یادته گفته بودم من به مرگ گلوریا باور ندارم؟! هنوزم سره حرفم هستم، باور دارم قراره یه اتفاقاتی بیوفته ولی نمیدونم دقیق چیه!
میدونم کشورتون تو اوضاع بدی قرار داره.. از خشکسالی خبر دارم. باور کن من هرکاری میکنم تا پدرمو راضی کنم ک قسمتی از محصولات کشاورزیمونو در اختیارتون بذاره.. شاید اینجوری هم به رسم رفاقت یه کمکی کرده باشم، بالاخره باید جوری قدم برداریم ک پدرامون به هم اعتماد کنن و متحد بشن، اما جدا از اینا تو قصر بهت نیاز دارم! با عشق، یه رفیق قدیمی 》
با لبخند نامه رو گذاشتم سرجاش!
:اِی پسره ی شیرین زبون!
از دید جیمین
تو قصر قدم میزدمو به مناظره بیرون نگاه میکردم. هنوز دو دل بودم ک نامه ی جونگکوک رو بخونم یا نه! بالاخره با قلب تصمیم گرفتمو پاکت نامه رو پاره کردم.
+اوممم این خطِ جونگکوکه؟! چه خوبه!
《سلام چیمی..
با اخم دوباره نامه رو گذاشتم سرجاش:
چرا چیمی؟؟؟؟؟؟ مگه من بچه ی سه سالم؟! اههه!
دوباره نامه رو بلند کردم
《میدونم دوست نداری چیمی صدات کنم. (خوبه خودشم میدونه!) ولی خیلی توی دلم مونده بود. میدونم گلوری برای تو هم خیلی مهم بود. حالا در نظر نمیگیرم که چقدر اذیتش کردی و عذابش دادی! اوایل تو رو دلیل مرگ گلوریا میدونستم ولی... دیگه نمیخوام هم به من و هم به تو بد بگذره! یه حسی بهم میگه فرشته ی من هنوز زندهست. میدونم فکر میکنی دیوونه به نظر میرسم ولی میخوام بهت اطمینان کنم! سیترا رو به قتل برسون! این تنها راهه اتمامه این همه وحشته!
عرق سرد رو پیشونیم چکید.
+چ..چی؟!
پسره ی دیوونه! من چطوری اینکارو بکنم؟! خیلی ابلهی! خیلیییییی
از دید گلوریا
دنبال یه راه واسه فرار بودم.
تمام خروجی هارو ک نگاه میکردم به چشمم هیچ بودن!
هر راهی ک میرفتم به بنبست میخوردم!
اما این دیگه آخرین فرصتم بود.
امشب.. همون شبه!
+پرنسس.. پرنسس؟!
_چیشد ایتی؟ پیداش کردی؟
+بله نقشه اینجاست!
_عالیه..
+میخوان چیکار کنین سرورم؟
_این در رو میبینی؟
+اوهوم.
_هرشب نگهبانا برای نگهداری از اسب ها بازش میکنن درست ساعت ۱۰!
+شما میخواین از دره اسبا از قصر برین بیرون؟ این امکان نداره! ممکنه بیوفتین
_نه! ارتفاع افت پیدا میکنه..
+اما شاهزاده..
_هیسسس ایتوری! من میدونم دارم چیکار میکنم!
+بله.. حق باشماست پرنسس
ادامه دارد...
.
.
.
.
.
.
.
۱۳.۱k
۰۲ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.