پارت دهم
میسو
همین مدلی داشتیم حرف میزدیم و خوش میگذروندیم که بالاخره همه رفتم داشتم از خستگی میمردم پاهام داشت میشکست اصلا جون وایسادن نداشتم که فیلیکس اومد پیشم و گفت
فیلیکس : بالاخره تموم شد دارم از خستگی میمیرم بیا بریم خونه بخوابیم
میسو : اره منم خیلی خسته ام بیا بریم منو بزار دمه در خونم
که با تعجب نگام کرد
میسو : چیه خوب میخوام برم خونه خودم
فیلیکس : نه خیرم میای خونه من
میسو : ببین منحرف نشو من نمیام
فیلیکس : خب چرا ؟
میسو : چون ازت میترسم
فیلیکس : 😂😂😂 بد برداشت کردی منظورم این نبود کاری باهات ندارم
میسو : اولین نخند دومن قول میدی
فیلیکس : بله پرنسس
میسو : اوکی پس میام ولی اگر کاری کنی میکشمت
فیلیکس : باشه ولی زورت میرسه ؟😂😂😂
میسو : بله ک میرسه بنده هم کاراته رفتم تکواندو
فیلیکس : او پس شیر زنی
میسو : بله
کلی با فیلیکس بهش کردیم و اخرشم سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه ی فیلیکس رسیدیم خونه ی بزرگی داشت خب معلومه از یه خانواده ی ثروت مند بود ماشین رو توی پارکینگ گذاشت و گفت پیاده شدو . منم گفتم باشه . بعدش رفتیم توی خونه من رو تا اتاق همراهی کرد با اینکه کلی خدمت کار اونجا بود خودش من رو برد وقتی وارد اتاق شدیم دو دست لباس خواب از توی کمد برداشت و یکیشون رو به من داد و رفت بیرون تا لباسمو بپوشم پسر باحال و با شعوری بود بعد از اینکه لباسم رو عوض کردم در زد و گفت
فیلیکس : میشه بیام تو
میسو : اره بیا
وقتی اومد تو گفت
فیلیکس : خیلی بهت میاد پس درست انتخاب کردم
یه خنده ی ریزی کردم و رفتم طرف تخت و خودم رو انداختم رو تخت که فیلیکس از این دیونه بازی که در اوردم خندید و اومد او طرف تخت و دراز کشید و پتو رو کشید روی خودش و من بعدش منو کشید توی بغل خودش و محکم بغلم کرد منم بغلش کردم و با هم خوابیدیم .
صبح
وقتی از خواب بلند شدم دیدم فیلیکس پیشم نیست گوشیم رو برداشتم و ساعت رو نگاه کردم ساعت 10 بود فکر کردم دانشگاه دیر شده و جیغ زدم که فیلیکس سریع در رو باز کرد و گفت
فیلیکس : خیوس چیزی شده چرا جیغ زدی حالت خوبه (با یه حالت نگران )
میسو : دانشگاه دیر کردم بدبخت شدم
فیلیکس میزنع زیر خنده و میگه : امروز تعطیله 😂😂😂😂
میسو : زهر مار به چی میخندی خب فکر کردم کلاس داریم
که فیلیکس اومد بغلم کرد از روی تخت اورم پایین و دماغشو به دماغم زد و گفت
فیلیکس : پرنسس نترس من حواسم به همه چیز هست
و بغلم کرد منم بغلش کردم که گفت
فیلیکس : برو صورتت رو بشور و یه لباس از توی کمد بر دار و بپوش و بیا پایین برای صبحانه
میسو : باشه
فیلیکس رفت بیرون من صوتمو شستم و یه لباس خوشگل از توی کمد برداشتم و پوشیدم خیلی بهم میومد . بعدش رفتم بیرون از اتاق و رفتم طبقه ی پایین دیدم به میز خیلی قشنگ چیده شده
همین مدلی داشتیم حرف میزدیم و خوش میگذروندیم که بالاخره همه رفتم داشتم از خستگی میمردم پاهام داشت میشکست اصلا جون وایسادن نداشتم که فیلیکس اومد پیشم و گفت
فیلیکس : بالاخره تموم شد دارم از خستگی میمیرم بیا بریم خونه بخوابیم
میسو : اره منم خیلی خسته ام بیا بریم منو بزار دمه در خونم
که با تعجب نگام کرد
میسو : چیه خوب میخوام برم خونه خودم
فیلیکس : نه خیرم میای خونه من
میسو : ببین منحرف نشو من نمیام
فیلیکس : خب چرا ؟
میسو : چون ازت میترسم
فیلیکس : 😂😂😂 بد برداشت کردی منظورم این نبود کاری باهات ندارم
میسو : اولین نخند دومن قول میدی
فیلیکس : بله پرنسس
میسو : اوکی پس میام ولی اگر کاری کنی میکشمت
فیلیکس : باشه ولی زورت میرسه ؟😂😂😂
میسو : بله ک میرسه بنده هم کاراته رفتم تکواندو
فیلیکس : او پس شیر زنی
میسو : بله
کلی با فیلیکس بهش کردیم و اخرشم سوار ماشین شدیم و رفتیم خونه ی فیلیکس رسیدیم خونه ی بزرگی داشت خب معلومه از یه خانواده ی ثروت مند بود ماشین رو توی پارکینگ گذاشت و گفت پیاده شدو . منم گفتم باشه . بعدش رفتیم توی خونه من رو تا اتاق همراهی کرد با اینکه کلی خدمت کار اونجا بود خودش من رو برد وقتی وارد اتاق شدیم دو دست لباس خواب از توی کمد برداشت و یکیشون رو به من داد و رفت بیرون تا لباسمو بپوشم پسر باحال و با شعوری بود بعد از اینکه لباسم رو عوض کردم در زد و گفت
فیلیکس : میشه بیام تو
میسو : اره بیا
وقتی اومد تو گفت
فیلیکس : خیلی بهت میاد پس درست انتخاب کردم
یه خنده ی ریزی کردم و رفتم طرف تخت و خودم رو انداختم رو تخت که فیلیکس از این دیونه بازی که در اوردم خندید و اومد او طرف تخت و دراز کشید و پتو رو کشید روی خودش و من بعدش منو کشید توی بغل خودش و محکم بغلم کرد منم بغلش کردم و با هم خوابیدیم .
صبح
وقتی از خواب بلند شدم دیدم فیلیکس پیشم نیست گوشیم رو برداشتم و ساعت رو نگاه کردم ساعت 10 بود فکر کردم دانشگاه دیر شده و جیغ زدم که فیلیکس سریع در رو باز کرد و گفت
فیلیکس : خیوس چیزی شده چرا جیغ زدی حالت خوبه (با یه حالت نگران )
میسو : دانشگاه دیر کردم بدبخت شدم
فیلیکس میزنع زیر خنده و میگه : امروز تعطیله 😂😂😂😂
میسو : زهر مار به چی میخندی خب فکر کردم کلاس داریم
که فیلیکس اومد بغلم کرد از روی تخت اورم پایین و دماغشو به دماغم زد و گفت
فیلیکس : پرنسس نترس من حواسم به همه چیز هست
و بغلم کرد منم بغلش کردم که گفت
فیلیکس : برو صورتت رو بشور و یه لباس از توی کمد بر دار و بپوش و بیا پایین برای صبحانه
میسو : باشه
فیلیکس رفت بیرون من صوتمو شستم و یه لباس خوشگل از توی کمد برداشتم و پوشیدم خیلی بهم میومد . بعدش رفتم بیرون از اتاق و رفتم طبقه ی پایین دیدم به میز خیلی قشنگ چیده شده
۲۹.۰k
۰۸ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.