"دلنوشته - مجتبی"
"دلنوشته - مجتبی"
شب سردی است.
ساعتی قبل باران شدیدی بارید. چاله چوله های کوچه پر است از آب و لجن. تاریکی چاله ها رو پوشانده، بی هوا هیکل هر پیاده را به گند میکشد.
نگاهم به انتهای کوچه جذب شد. اتومبیل مدل بالا و لوکس، در سیاهی شب میدرخشید. از پشت سرم صدای چرخ دوچرخه بر آسفالت خیس به گوشم رسید و صدای بچگانه ای: "بابا یدونه ای از این ماشینا میخری؟"
صدای خفه مرد را باد برد. دوچرخه و اتومبیل لوکس از کنار هم رد شدند...
" این داستان ناتمام نیست! ولی حق بدید، گفتن از شهری با اینهمه اختلاف، کار خیلی خیلی سختیه! اینهمه اختلاف، توی یه وجب زمین! "
شب سردی است.
ساعتی قبل باران شدیدی بارید. چاله چوله های کوچه پر است از آب و لجن. تاریکی چاله ها رو پوشانده، بی هوا هیکل هر پیاده را به گند میکشد.
نگاهم به انتهای کوچه جذب شد. اتومبیل مدل بالا و لوکس، در سیاهی شب میدرخشید. از پشت سرم صدای چرخ دوچرخه بر آسفالت خیس به گوشم رسید و صدای بچگانه ای: "بابا یدونه ای از این ماشینا میخری؟"
صدای خفه مرد را باد برد. دوچرخه و اتومبیل لوکس از کنار هم رد شدند...
" این داستان ناتمام نیست! ولی حق بدید، گفتن از شهری با اینهمه اختلاف، کار خیلی خیلی سختیه! اینهمه اختلاف، توی یه وجب زمین! "
۹۵۹
۰۸ آذر ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.