به دریایی در افتادم که پایانش نمی بینم
به دریایی در افتادم که پایانش نمیبینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمیبینم
در این دریا یکی دُرّ است و ما مشتاق در اوییم
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمیبینم
چه جویم بیش ازین گنجی که سِرّ آن نمیدانم
چه پویم بیش از این راهی که پایانش نمیبینم
درین ره کوی مهروییست خَلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمیبینم
به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سَرِ آنش نمیبینم
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمیبینم
برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان در او بازد پشیمانش نمیبینم
به دردی مبتلا گشتم که درمانش نمیبینم
در این دریا یکی دُرّ است و ما مشتاق در اوییم
ولی کس کو که در جوید که جویانش نمیبینم
چه جویم بیش ازین گنجی که سِرّ آن نمیدانم
چه پویم بیش از این راهی که پایانش نمیبینم
درین ره کوی مهروییست خَلقی در طلب پویان
ولیک این کوی چون یابم که پیشانش نمیبینم
به خون جان من جانان ندانم دست آلاید
که او بس فارغ است از ما سَرِ آنش نمیبینم
دلا بیزار شو از جان اگر جانان همی خواهی
که هر کو شمع جان جوید غم جانش نمیبینم
برو عطار بیرون آی با جانان به جان بازی
که هر کو جان در او بازد پشیمانش نمیبینم
۳۳۷
۰۵ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.