پارت جدید ۲۱
#پارت ۲۱
#رها
با سنگینی عجیب روی پلکان جشمام رو باز کردم دیدن رایا خیلی مظلوم کنار من نوشته خوابش برده اروم بیدارش کردم و گفتم
رها : رایا .... رایا ( اروم )
رایا : همم... نه .... ولش کن ...مدرسه نمیرم مامان
تا اسم مامان رو اورد انگار یه لحظه روحم از بدنم جدا شد و باز یاد اون خاطره ی کفتی افتادم
دوباره صداش زدم و اشک تو چشمام رو سریع جمع کردم
رها : رایا ... خواهرم ... عزیزم بیا رو تخت میش من بخواب اینجوری عظیت میشی
رایا بدون هیچ حرفی امد بغلم و اروم خوابید منم نمیدونم به خاطر دارو ها بود پیش رایا خوابم برد
۳ روز بعد
#رها
امروز منو طاها با هم مرخص میشدیم بچه ها رفته بودن کار های ترخیص رو انجام بدن من و رایا و نازی و فریال تو اتاق من بودیم که نازی و فریال داشتن وسایل منو جمع میکردن و رایا هم داشت لباس من رو میپوشید که یهو در به صدا در امد
تق تق تق
رایا : بله بفرمایید
احمد (پدر رها ) : میتونم بیام داخل ؟
رایا : نه خیر ( با عصبانیت) 😡
احمد : ممنونم ( پرو پرو میاد داخل ) 😏
رایا : برای چی امدی اینجا
؟؟؟
احمد : امدم یه خبر بد بدم برم اها راستی خبر خوب هم دارم !
خبر خوب رو اول میگم . خبر خوب اینکه من تصمیم گرفتم که شما از این به بعد با من و مادرتون ( نامادری رها ) زندگی نکید
خبر بد اینکه دیگه حق ندارین تنها زندگی کنید اون خونه رو هم میفروشن
تا رفتم حرف بزنم رایا حرف زد
رایا : بی خود 😏 من هیچ جا نمیام
احمد : یعنی چی 😡
رایا : ای بابااااااا بسه دیگه . هر روز میای یه بامبول در میاری برای ما این کار رو بکنیم اون کار رو نکنیم من با تو و اون افریته ( ببخشید ) یک جا زندگی نمیکنم ای بابا ولمون کن من و خواهرم میخوایم تنها زندگی کنیم میفهمی ؟
bo you understand?
احمد : باشه باشه پس دیگه کاری ندارم باهاتون نه من دیگه دختر دارم نه شما دیگه پدر
رایا : بهتر 🥳
احمد رفت و ما کم کم وسایل رو گرفتیم که در باز شد و طاها با یه تیپ کامل مشکی امد جلو و اروم بلندم کرد .
رها : ممنونم طاها ، جای عملت
طاها : خواهش نگرانش نباش خوب شد .! رها خیلی سبک شدی !
رها : 😊
کم کم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت ماشین که شکیب پشت رُول نشست
و حرکت کردیم سمت خونه که...
#رها #aghigh85-roman #طاها #رمان #عشق_رمان #عشق_تنهای_من
#رها
با سنگینی عجیب روی پلکان جشمام رو باز کردم دیدن رایا خیلی مظلوم کنار من نوشته خوابش برده اروم بیدارش کردم و گفتم
رها : رایا .... رایا ( اروم )
رایا : همم... نه .... ولش کن ...مدرسه نمیرم مامان
تا اسم مامان رو اورد انگار یه لحظه روحم از بدنم جدا شد و باز یاد اون خاطره ی کفتی افتادم
دوباره صداش زدم و اشک تو چشمام رو سریع جمع کردم
رها : رایا ... خواهرم ... عزیزم بیا رو تخت میش من بخواب اینجوری عظیت میشی
رایا بدون هیچ حرفی امد بغلم و اروم خوابید منم نمیدونم به خاطر دارو ها بود پیش رایا خوابم برد
۳ روز بعد
#رها
امروز منو طاها با هم مرخص میشدیم بچه ها رفته بودن کار های ترخیص رو انجام بدن من و رایا و نازی و فریال تو اتاق من بودیم که نازی و فریال داشتن وسایل منو جمع میکردن و رایا هم داشت لباس من رو میپوشید که یهو در به صدا در امد
تق تق تق
رایا : بله بفرمایید
احمد (پدر رها ) : میتونم بیام داخل ؟
رایا : نه خیر ( با عصبانیت) 😡
احمد : ممنونم ( پرو پرو میاد داخل ) 😏
رایا : برای چی امدی اینجا
؟؟؟
احمد : امدم یه خبر بد بدم برم اها راستی خبر خوب هم دارم !
خبر خوب رو اول میگم . خبر خوب اینکه من تصمیم گرفتم که شما از این به بعد با من و مادرتون ( نامادری رها ) زندگی نکید
خبر بد اینکه دیگه حق ندارین تنها زندگی کنید اون خونه رو هم میفروشن
تا رفتم حرف بزنم رایا حرف زد
رایا : بی خود 😏 من هیچ جا نمیام
احمد : یعنی چی 😡
رایا : ای بابااااااا بسه دیگه . هر روز میای یه بامبول در میاری برای ما این کار رو بکنیم اون کار رو نکنیم من با تو و اون افریته ( ببخشید ) یک جا زندگی نمیکنم ای بابا ولمون کن من و خواهرم میخوایم تنها زندگی کنیم میفهمی ؟
bo you understand?
احمد : باشه باشه پس دیگه کاری ندارم باهاتون نه من دیگه دختر دارم نه شما دیگه پدر
رایا : بهتر 🥳
احمد رفت و ما کم کم وسایل رو گرفتیم که در باز شد و طاها با یه تیپ کامل مشکی امد جلو و اروم بلندم کرد .
رها : ممنونم طاها ، جای عملت
طاها : خواهش نگرانش نباش خوب شد .! رها خیلی سبک شدی !
رها : 😊
کم کم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم به سمت ماشین که شکیب پشت رُول نشست
و حرکت کردیم سمت خونه که...
#رها #aghigh85-roman #طاها #رمان #عشق_رمان #عشق_تنهای_من
۲۰.۵k
۱۵ مرداد ۱۴۰۰