فیکشن سهون پارت ۲۸
🚫رقص روی خون🚫
پارت بیست و هشتم
نویسنده:ارتمیس
#فردا_صبح_ساعت_ده
ایو:با سرگیجه چشمامو باز کردم
دیدم تار بود بعد چند بار پلک زدن واضحتر شد
سوهو وارد اتاق شد و با لبخندی که بنظر پرانرژی بود گفت:بلاخره بهوش اومدی
حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم
سوهو با همون بلخندش نزدیکم شد و پلاکت و سرم و از دستم خارج کرد
بعدش کاغذی که بکهیون گفته بهش داده بود از کتش در اورد و بهش داد:این نامه برای توعه
آیو فورا نامه رو گرفت که سوهو ادامه داد:البته بیشتر پیشنهاد میکنم بری خواهرتو بینی
آیو از شنیدن نام"نانا" لبخندی روی لباش نقش بست
سوهو اون لبخندای الکی و پرانرژی رومیزد و جوری حرف میزد که انگار همه چیز رو به راهه دلیلشم این بود که میخواست وقتی نانا رو برای اخرین بار میبینه حداقل کمی خوشحال باشه
ایو سریع از تخت بلند شد و در و باز کرد کمی گردنشو کج کرد و با خوشحالی پرسید:اتاق نانا کجاست
سوهو که لبخندش کمرنگ تر شده بود اروم گفت:اتاق بغلی
ایو فورا به اتاق بغلی رفت و درو سریع باز کرد و با لبخند و خوشحالی که از چشم نانا دور نموند اسمشو صدا زد
نانا که از خوشحالی های پایانی خواهرش که میشد گفت اخرین خوشحالی که در اخرین لحظات عمرش میبینه خوشحالی های خواهره بزرگترشه اونم یه لبخند کمرنگی زد
_نانایاا حالت چطوره؟!
نانا به ارومی گفت:بیا بشین لطفا
لبخند ایو کمی برچیده شد حس میکرد یه چیزی ازش مخفی مونده
نانا شروع به حرف زدن کرد:لطفا خوب زندگی کن و شاد باش
از عمری که بهت دادم استفاده کن
با زندگی کردنت برام جبرانش کن
من متاسف نیستم از کاری که کردم
تو سال ها برام زحمت کشیدی اما من چه کارایی که باهات نکردم
لطفا از بک عصبی نباش
اگه حرفی بهت زد به دل نگیر
و...
لطفا بیا دیر همو ببینیم
خیلی دیر...
شاید وقتی ۱۰۰ سالت شد خوب باشه!!
شایدم بیشتر
یه زندگی خوب دور از خلاف
تنها خواهشیه که ازت دارم
اگه میخوای در ارامش باشم انجام بده
ایو با هر کلمه ی نانا لایه ای از اشک نگاهشون بیشتر تار میکرد و بغض گلوشو میفشورد با صدایی که غم ازش میبارید گفت:منظور...منظورت چیه
نانا سرشو روی شونه ی ایو گذاشت:بهم قول میدی؟قول میدی به خوبی زندگی کنی؟؟
ایو،نانا رو تو اغوشش کشید و اشکش سرازیر شد
نانا با شرمندی ادامه داد:و منو بخاطر کارایی که کردم میبخشی؟!
ایو با لکنت که همراه با گریه بود گفت:معلومه که میبخشمت!!
منو تنها نزار التماست میکنم
نانا لبخند تلخی زد دستشو روی قلب ایو گذاشت:تو تنها نیستی و نمیشی بلکه عزیزانت در قلب تو هستن منو مامان هیچوقت تنهات نمیزاریم
نانا یکدفعه چشماش بسته شد و به سختی باز کرد
و به سختی نفس میکشید!
با صدایی که از ته چاه میومد گفت:بلاخره قراره برم پیش مامان...
ادامه دارد...♤
فالو=بک با پیج²
پارت بیست و هشتم
نویسنده:ارتمیس
#فردا_صبح_ساعت_ده
ایو:با سرگیجه چشمامو باز کردم
دیدم تار بود بعد چند بار پلک زدن واضحتر شد
سوهو وارد اتاق شد و با لبخندی که بنظر پرانرژی بود گفت:بلاخره بهوش اومدی
حالت خوبه؟
سرمو تکون دادم
سوهو با همون بلخندش نزدیکم شد و پلاکت و سرم و از دستم خارج کرد
بعدش کاغذی که بکهیون گفته بهش داده بود از کتش در اورد و بهش داد:این نامه برای توعه
آیو فورا نامه رو گرفت که سوهو ادامه داد:البته بیشتر پیشنهاد میکنم بری خواهرتو بینی
آیو از شنیدن نام"نانا" لبخندی روی لباش نقش بست
سوهو اون لبخندای الکی و پرانرژی رومیزد و جوری حرف میزد که انگار همه چیز رو به راهه دلیلشم این بود که میخواست وقتی نانا رو برای اخرین بار میبینه حداقل کمی خوشحال باشه
ایو سریع از تخت بلند شد و در و باز کرد کمی گردنشو کج کرد و با خوشحالی پرسید:اتاق نانا کجاست
سوهو که لبخندش کمرنگ تر شده بود اروم گفت:اتاق بغلی
ایو فورا به اتاق بغلی رفت و درو سریع باز کرد و با لبخند و خوشحالی که از چشم نانا دور نموند اسمشو صدا زد
نانا که از خوشحالی های پایانی خواهرش که میشد گفت اخرین خوشحالی که در اخرین لحظات عمرش میبینه خوشحالی های خواهره بزرگترشه اونم یه لبخند کمرنگی زد
_نانایاا حالت چطوره؟!
نانا به ارومی گفت:بیا بشین لطفا
لبخند ایو کمی برچیده شد حس میکرد یه چیزی ازش مخفی مونده
نانا شروع به حرف زدن کرد:لطفا خوب زندگی کن و شاد باش
از عمری که بهت دادم استفاده کن
با زندگی کردنت برام جبرانش کن
من متاسف نیستم از کاری که کردم
تو سال ها برام زحمت کشیدی اما من چه کارایی که باهات نکردم
لطفا از بک عصبی نباش
اگه حرفی بهت زد به دل نگیر
و...
لطفا بیا دیر همو ببینیم
خیلی دیر...
شاید وقتی ۱۰۰ سالت شد خوب باشه!!
شایدم بیشتر
یه زندگی خوب دور از خلاف
تنها خواهشیه که ازت دارم
اگه میخوای در ارامش باشم انجام بده
ایو با هر کلمه ی نانا لایه ای از اشک نگاهشون بیشتر تار میکرد و بغض گلوشو میفشورد با صدایی که غم ازش میبارید گفت:منظور...منظورت چیه
نانا سرشو روی شونه ی ایو گذاشت:بهم قول میدی؟قول میدی به خوبی زندگی کنی؟؟
ایو،نانا رو تو اغوشش کشید و اشکش سرازیر شد
نانا با شرمندی ادامه داد:و منو بخاطر کارایی که کردم میبخشی؟!
ایو با لکنت که همراه با گریه بود گفت:معلومه که میبخشمت!!
منو تنها نزار التماست میکنم
نانا لبخند تلخی زد دستشو روی قلب ایو گذاشت:تو تنها نیستی و نمیشی بلکه عزیزانت در قلب تو هستن منو مامان هیچوقت تنهات نمیزاریم
نانا یکدفعه چشماش بسته شد و به سختی باز کرد
و به سختی نفس میکشید!
با صدایی که از ته چاه میومد گفت:بلاخره قراره برم پیش مامان...
ادامه دارد...♤
فالو=بک با پیج²
۵.۹k
۰۲ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.