دستِ او كه بند مى شد، چادرش را با لبش
دستِ او كه بند مى شد، چادرش را با لبش
مى گرفت و من در اين حسرت كه چادر نيستم!
[لازمه یکم باز از این ژانر بنویسم انگار...]
مى گرفت و من در اين حسرت كه چادر نيستم!
[لازمه یکم باز از این ژانر بنویسم انگار...]
۹.۳k
۲۳ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.