خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۲۵
خاطرات یک آرمی فصل ۶ پارت ۲۵
"اون دو پارت قبلی رو نیک نوشت! تفاوت من با نیکی رو احساس کنید😂"
از دید وانیا
انکار اعضا و نیکی رسیده بودن، صداشون از داخل حال میومد ولی، حس و حال بیرو رفتن نبود.
چی میشد همینجا توی این اتاق با دیوارهای غمزده اش میموندم و تا صبح گریه میکردم!
نه، وقتشه که جدی باشم! همه چی با شوخی و مسخره بازی پیش نمیره! آدم باید، آدم باید یک زمان متطقی و عاقلانه فکر کنه.
و الان بهترین زمانه!
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم.
یونگی: ببین این داشت نیک رو میکشید به سمت خودش منم با دستام صلیب درست کردم!
هوپ: دقیقا چیکار کردی؟؟؟؟؟
ته: حاجی، لاف میزنه باور نکن!
یونگی: چی میگی ته؟! من اونجا با مرگ روبه رو شدم!
صدامو صاف کردم و بی مقدمه گفتم:
- میخوام باهاتون حرف بزنم!
همه متعجب سرشون رو برگردوندند.
چند ثانیه همینطور نگام کردن که بالاخره رضایت دادن و یه جا نشستند.
کوک هم با اخم همونجا کناره جیمین نشست.
سنگینی نگاه همه ی اعضا روم بود.
روی مبل جلویشون نشستم و نگاهم رو به چشماشون دوختم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+ میخوام راجب اتفاقاتی که این چند وقت افتاده حرف بزنم.
تهیونگ نیشخندی زد و گفت:
× میخوای از چی، دقیقاً حرف بزنی وانیا خدادادی؟
آه تلخی کشیدم و بی مقدمه گفتم:
+ نیک دختره!
اعضا بی تفاوت نگام کردند و گفتند.
اعضا: خودمون میدونیم!
با تعجب به اعضا نگاه کردم و بعد به تیک.
نیکی خجولانه سرشو انداخت پایین و هیچی نمیگفت.
هنوز توی شوک این حرف بودم که صدای یونگی تو گوشم پیچید.
شوگا: خب اسمش در اصل نیکیه، از زمانی که چشم باز کردین با هم دوست بودین و بعد از مهاجرتم به کره از هم جدا شدین، تا برگشتیم ایران و تو دوباره دیدیش. توی کشورتون شرایط کار برای یه دختر همسن های خودت و نیکی سخته.. به قول خودت نمیشه به کسی اعتماد کرد! نیکی مستقله و برای راحتی خودش استایل تامبوی داره و خودشو شبیه پسرا کرده وگرنه، دختره و همجنس توعه! خب، چیزی رو از قلم انداختم؟
وانیا: چ..چطور...
کوک: اول یونگی فهمید، بعد به ما گفت.. خب، حرف مهمت همین بود؟
...
.
.
.
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
توی ناشناس حرفاتون رو بگین•-•♡
"اون دو پارت قبلی رو نیک نوشت! تفاوت من با نیکی رو احساس کنید😂"
از دید وانیا
انکار اعضا و نیکی رسیده بودن، صداشون از داخل حال میومد ولی، حس و حال بیرو رفتن نبود.
چی میشد همینجا توی این اتاق با دیوارهای غمزده اش میموندم و تا صبح گریه میکردم!
نه، وقتشه که جدی باشم! همه چی با شوخی و مسخره بازی پیش نمیره! آدم باید، آدم باید یک زمان متطقی و عاقلانه فکر کنه.
و الان بهترین زمانه!
نفس عمیقی کشیدم و از اتاق خارج شدم.
یونگی: ببین این داشت نیک رو میکشید به سمت خودش منم با دستام صلیب درست کردم!
هوپ: دقیقا چیکار کردی؟؟؟؟؟
ته: حاجی، لاف میزنه باور نکن!
یونگی: چی میگی ته؟! من اونجا با مرگ روبه رو شدم!
صدامو صاف کردم و بی مقدمه گفتم:
- میخوام باهاتون حرف بزنم!
همه متعجب سرشون رو برگردوندند.
چند ثانیه همینطور نگام کردن که بالاخره رضایت دادن و یه جا نشستند.
کوک هم با اخم همونجا کناره جیمین نشست.
سنگینی نگاه همه ی اعضا روم بود.
روی مبل جلویشون نشستم و نگاهم رو به چشماشون دوختم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
+ میخوام راجب اتفاقاتی که این چند وقت افتاده حرف بزنم.
تهیونگ نیشخندی زد و گفت:
× میخوای از چی، دقیقاً حرف بزنی وانیا خدادادی؟
آه تلخی کشیدم و بی مقدمه گفتم:
+ نیک دختره!
اعضا بی تفاوت نگام کردند و گفتند.
اعضا: خودمون میدونیم!
با تعجب به اعضا نگاه کردم و بعد به تیک.
نیکی خجولانه سرشو انداخت پایین و هیچی نمیگفت.
هنوز توی شوک این حرف بودم که صدای یونگی تو گوشم پیچید.
شوگا: خب اسمش در اصل نیکیه، از زمانی که چشم باز کردین با هم دوست بودین و بعد از مهاجرتم به کره از هم جدا شدین، تا برگشتیم ایران و تو دوباره دیدیش. توی کشورتون شرایط کار برای یه دختر همسن های خودت و نیکی سخته.. به قول خودت نمیشه به کسی اعتماد کرد! نیکی مستقله و برای راحتی خودش استایل تامبوی داره و خودشو شبیه پسرا کرده وگرنه، دختره و همجنس توعه! خب، چیزی رو از قلم انداختم؟
وانیا: چ..چطور...
کوک: اول یونگی فهمید، بعد به ما گفت.. خب، حرف مهمت همین بود؟
...
.
.
.
https://harfeto.timefriend.net/16342135598915
توی ناشناس حرفاتون رو بگین•-•♡
۱۳.۷k
۳۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.